#سفر_به_دیار_عشق_پارت_44

لبخندی میزنمو روی مبل یه نفره میشینم

که با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟

به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد... حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید که پیشونیت چی شده؟... هر چند انتظار بیخودیه

با لبخند میگم: چیز مهمی نیست... به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشت

با ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش

-چشم

لبخندی میزنه و میگه: بگو ببینم چیکار باهام داری؟

یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقای رمضانی... نمیدونم چه جوری بگم؟

آقای رمضانی که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باش

با ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره... مدرکش در حده سیکل... از شوهرش جدا شده و تویه یه انباری زندگی میکنه

آقای رمضانی که خودکار توی دستش بود... اون رو روی میز میذاره و با کنجکاوی به ادامه حرفام گوش میده

وقتی میبینم آقای رمضانی کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتری ادامه میدم: پدرش معتاده و اون رو به زور به مردی میده که آدم درستی نبود... در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه... دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیاد


romangram.com | @romangram_com