#سفر_به_دیار_عشق_پارت_156
یه خورده احساس ضعف میکنم...
طاها با عصبانیت میگه: مامان این چه وضع گفتنه
مامان بی توجه به طاها میگه: مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست
شک ندارم همه ی اینا یه خوابه... فکر کنم خدا داره توی خواب این چیزا رو بهم نشون مبده که توی بیداری بیشتر قدر زندگیم رو بدونم... فقط نمیدونم چرا بیدار نمیشم.... چرا این کابوس تموم نمیشه
طاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو میگیره
همه چیز زیادی واقعی به نظر میرسه... اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم... نکنه بیدارم... یعنی همه ی این چیزا واقعیته... یعنی من بچه ی مامانم نیستم... یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست... یعنی همه ی این سالها از من متنفر بود... نه محاله... این کسی که جلومه مامانمه... فقط میخواد تنبیهم کنه... مطمئنم
زمزمه وار میگم: مامان اینجوری نگو... من میدونم باز میخوای تنبیهم کنی... اما تحمل ا.......
همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن اما مامان با بی رحمی تموم میگه: کمتر چرت و پرت بگو... همین که تموم این سالها تحملت کردم خیلیه... مادرت شوهرم رو از من گرفت و توی هرزه دختر نازنینم رو
به بابام نگاه میکنمو با چشمای اشکی میگم: دروغه مگه نه؟
قطره ای اشک گوشه ی چشمش جمع میشه و بعد هم از خونه خارج میشه
مامان میخواد چیزی بگه که طاهر به طاها اشاره ای میکنه... طاها به سمت مامان میره و مامان رو به زور به سمت اتاق میبره
طاها همونجور که مامان رو با خودش میبره میگه: مامان تو رو خدا آروم باش
romangram.com | @romangram_com