#سفر_به_دیار_عشق_پارت_157

صدای مامان هر لحظه کمرنگ تر میشه: چه جوری پسرم... چه جری

بغض رو توی صداش احساس میکنم

به طاهر نگاه میکنمو میگم: داداشی همه ی اینا دروغه مگه نه؟

اشک تو چشماش جمع میشه و سری به نشونه ی نه تکون میده... با ناراحتی به اطراف نگاه میکنم... ولی این همه سال مامان مونای من بهترین مامان بود مگه میشه مامان مونا مامان من نباشه... نگام به عکس روی دیوار میفته... یه عکس دسته جمعی... از من و ترانه... طاها و طاهر... سروش و سیاوش... مامان و بابا... یه عکس دسته جمعی که تو چشمهای همه عشق موج میزنه... به وضوح میشه خوشبختی رو توی این عکس دید...

آهی میکشم و زمزمه وار میگم: یعنی همیشه اضافه بودم

طاهر با ملایمت میگه: مامان دوستت داره... الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره... خودت که میدونی تمام اون سالها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشت

آره فرقی نذاشت ولی در شرایط سخت مثله یه مادر همراهم نبود

با ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد میکنم

و با خودم فکر میکنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوان





الان میفهمم من همیشه ی همیشه مزاحم زندگی مامان بودم... الان میفهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان.... الان دلیل خیلی چیزا رو میفهمم... که چرا مامان من رو نمیبخشه؟ که چرا بابا من رو نمیبخشه...


romangram.com | @romangram_com