#سفر_به_دیار_عشق_پارت_155

با تعجب به بابا نگاه میکنم هیچوقت جلوی ما با مامان اینطور حرف نمیزد... تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم میبینم

مامان با خشم بازوش رو از دست بابا درمیاره و میگه: بخاطر این دختره ی هرزه با من اینطور حرف میزنی

گیج شدم... واقعا اینجا چه خبره... چرا مامانم در مورد من اینقدر بد حرف میزنه... توی این چهار سال هیچوقت باهام این طور حرف نزده بود... فقط و فقط سکوت میکردو با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه میکرد... به حرفاش فکر میکنم....یعنی چی که هیچوقت دخترش نبودم... هنوز گیج و گنگم... درک درستی از حرفای مامان ندارم... حتی طاها هم با نگرانی به من و مامان زل زده...

بابا با ناراحتی میگه: مونا تو قول دادی یادت نیست... اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردی باید تا آخرش پای همه چیز واستی

مامان با خشم میگه: قرار نبود پاره ی جگرم زیر خاک بره... تو خوشیهاتو کردی.. تو بهم خیانت کردی... وقتی عشقت ترکت کرد دوباره پیشم برگشتی... من بخاطر بچه هام ازت گذشتم ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسه

بابا هیچی نمیگه

با ناراحتی میگم: مامان اینجا چه خبره؟

دادی میزنه که یه قدم به عقب میرم....

مامان با عصبانیت میگه: مگه نگفتم تو دختر من نیستی...

فقط به چشمای مامان خیره میشم... هیچی نمیگم

با همون عصبانیت ادامه میده: تو دختر هووی منی که منه بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم...

کلمه ی هوو تو گوشم میپیچه


romangram.com | @romangram_com