#سفر_به_دیار_عشق_پارت_154

هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم میزنه....

بابا با ناراحتی میگه: مونا

مامان: هیچی نگو... امشب دیگه هیچی نگو

طاهر و بابا با ناراحتی نگام میکنند... توی نگاه طاها تمسخر موج میزنه... اما مامان... اما مامان خیلی متفاوته... تو نگاهش فقط و فقط تنفر میبینم... تمام این سالها یه بار هم روم دست بلند نکره بودد... اما امشب انگار همه چیز متفاوته... امشب همه ی آدما تغییر کردن...

بابا با ملایمت میگه: مونا الان عصبانی هستی بهتره بعدا در این مورد حرف میزنیم

مامان با داد میگه: حرفشم نزن... امشب میخوام همه چیز رو تموم کنم... امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز هم دختری رو تحمل کنم که مثله مادرش زندگیمو نابود کرد

با تعجب نگاش میکنم حرفایه مامان رو درک نمیکنم... به کی داره میگه مثله مادرش زندگیم رو نابود کرد؟

زمزمه وار میگم: مامان

با خشم نگام میکنه و میگه: من مادرت نیستم

طاهر با نگرانی نگام میکنه و میگه: مامان......

مامان بی توجه به حرف طاهر میگه: تو هیچوقت دخترم نبودی... من مجبور بودم تحملت کنم... تمام این سالها مجبور ب.......

بابا با خشم به سمت مامان میادو به بازوش چنگ میزنه و میگه: مونا خفه میشی یا خفت کنم


romangram.com | @romangram_com