#سفر_به_دیار_عشق_پارت_148

با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتری میپرسه: کاری که نتونست بکنه؟ درسته؟

با چشمهای اشکی بهش زل میزنم... به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام میکنه... سری به نشونه ی منفی تکون میدم... یه خورده اخماش باز میشه

یه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوی خودم میبینم... ولی فقط برای یه لحظه... طاهر و سروش از این جهت خیلی به هم شباهت دارن... چشمای هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره به حالت عادی برمیگردن

با جدیت میگه: مطمئن باشم؟

سری تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده

-آره داداش

با لحنی خشن میگه:باشه... برو تو اتاقت... به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوی مامان و بابا ظاهر نمیشی... شیر فهم شد؟

زمزمه وار باشه ای میگم... اول به گوشه ی اتاق میرمو روسری رو از روی زمین برمیدارم و بعد با قدمهای آرومی به سمت در میرم... در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجرای امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم... مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاص میکنم... پس بهتره حواست رو جمع کنی... حالا هم زودتر گم شو که حوصلتو ندارم

با ناراحتی در اتاق طاها رو میندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه ی دلداری میخواد... یه آغوش گرم واسه ی اشکام... دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم... اما این وقت شب واسه کی زنگ بزنم... اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم... ماندانا که توی کشور غریبه و بخاطر هزینه هاش نمیتونم باهاش تماس بگیرم... جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزی از زندگیم نمیدونه... حتی اگر هم میدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم... دوست دیگه ای هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم... به در اتاقم میرسم... در رو باز میکنمو وارد میشم... در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم... به سمت کامپیوتر میرم... روشنش میکنمو منتظر میمونم تا ویندوز بالا بیاد... روسری رو از سرم باز میکنمو روی تخت میندازم... آروم آروم به سمت پنجره حرکت میکنم... به آسمون نگاه میکنم... بی ستارست... لبخند تلخی رو لبم میشینه... حتی ستاره ها هم از من فراری شدن... اصلا همه ی دنیا از من فراری هستن... ستاره ها که دیگه جای خود دارن... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدم به امشب فکر میکنم... به امشب... به آلاگل... به مهسا... به بهروز... به سیاوش... و از همه مهمتر به سروش

با خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه طاهر نمیرسید سروش بهم تجاوز میکرد؟

واقعا نمیدونم..... دلم هم نمیخواد که بدونم... میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم... اون تعلل آخرش بهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه.... حتی اگه سروش دیگه واسه ی من هم نباشه دوست ندارم تا این حد بی رحم باشه... سروش همیشه باید مهربونترین باشه

زمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت... هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم... قلبم... روحم... شخصیتم... غرورم... اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشه


romangram.com | @romangram_com