#سفر_به_دیار_عشق_پارت_147

با دادی بلندتر میگه: میفهمی؟

همینجور اشکام جاریه

با فریاد میگه: امشب رو برام کوفت کردی... به خدا دیگه بریدم... دیگه تحمل ندارم... هر چند اون سروش بدبخت هم حق داره... اگه من به جای سروش بودم همون چهارسال پیش بدون درنگ میکشتمت... با همه ی اینا خواهرمی و من مجبورم ازت دفاع کنم

از شدت گریه به هق هق افتادم... بازوهامو ول میکنه و هلم میده که باعث میشه روی صندلی پرت بشم

زمزمه وار میگه: اون از ترانه... این هم از تو... طاها هم که دیگه گفتن نداره به اون دختره ی هرزه چسبیده و ول کن ماجرا نیست... مامان و بابا کی باید از دست حماقتهای شماها یه نفس راحت بکشن

از بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد با بی حوصلگی میگه:اون صداتو خفه کن... حوصله ی گریه و زاری ندارم

سعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم... یه چیزایی دست خود آدم نیست... مثله همین اشکای من که بدون اجازه جاری میشن... مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه... مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره... واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت...مثل الان که دلم خیلی گرفته... هم از دست سروش هم از دست خیلیای دیگه

هیچ جوری نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم... دلم هوای اتاقم رو کرده... دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد... ایکاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم... فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه... یه اتاق تاریک... یه آهنگ غمگین... و یه دنیا اشک... و در آخر هم یه خواب آروم... هر چند این آخریه واسه ی من جز محالاته

با فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن... بدجور رو اعصابمی

وقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد... به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا...........

هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا... دستمو جلوی صورتم میگیرم... چشمامو میبندمو با جیغ میگم... داداش نزن

هر چقدر منتظر میمونم خبری از سیلی نمیشه... چشمام رو آروم آروم باز میکنم...که با چشمهای اشکی و ابروهای درهم طاهر رو به رو میشم... چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته... به گردنم خیره شده... تازه متوجه ی روسریم میشم... گره ی روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه... لابد نگاه طاهر هم به کبودی گردنم افتاده... سریع میخوام گره ی روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسری رو از سرم در میاره... دستش رو به سمت کبودی گردنم میبره و با پشت دست کبودی رو نوازش میکنه... یه قطره از اشکام روی دستش میچکه... تازه به خودش میاد... روسری رو به گوشه ی اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کاری نکرد؟


romangram.com | @romangram_com