#سفر_به_دیار_عشق_پارت_122
-سرو.....
با داد میگه: بهتره خفه شی... خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد... چطور برای با بقیه بودن زود اکی میدی ولی به من که میرسه ناز میکنی
اشکام جاری میشنو با گریه میگم: سروش به خدا همه ی حرفام دروغ بود
سروش با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونم
با تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که 5 سال به خوردم دادی و من احمق هم باور کردم
بی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره...
همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و التماسا خیلی خیلی واست کمه
هر کاری میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم.... وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم... دیگه هیچ دیدی به ساختمون ندارم... سروش هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه... بدجور ته دلم خالی شده... خونوادم هم که اصلا متوجه ی بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم... مچ دستمو ول میکنه و به سمت دیوار هلم میده... به شدت به دیوار برخورد میکنم که سروش با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازی... چون کسی صدات رو نمیشنوه...
از بس گریه کردم به هق هق افتادم
سروش با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی... آدمای این خونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارن
با هق هق میگم: سروش خیلی پست....
هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما... اگه بخوای اینطور ادامه بدی اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بری
romangram.com | @romangram_com