#سفر_به_دیار_عشق_پارت_120

نگام هنوز هم به سروشه... دستاش رو مشت کرده... از شدت عصبانیت میلرزه... از لای دندونای کلید شده میگه: که من رو واسه ی داداشم میخواستی

با فریاد میگه: آره؟

با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن... آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رو از زبون من بشنوی... امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داری... میتونی مثله همه ی روزای گذشته فکر کنی دوستت نداشتم...

بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوی من وایمیستی همه ی غرور من رو به بازی میگیری

با داد میگه: به جای عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟

یه قدم به سمتم برمیداره... با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرم

انگار تو حال خودش نیست...

خنده ای عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه

با ترس نگاش میکنم... میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم سروش کار دستم بده... واقعا رفتاراش عجیب غریب شده... یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه... مچ دستمو میگیره... تو چهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبری نیست... تو چشماش برق عجیبی رو میبینم... پوزخندی بهم میزنه و میگه: چیه... ترسیدی؟... تا چند دقیقه ی پیش که خوب زبونت کار میکرد

نمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته... اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درک کنم

سعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردی عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسه رفتن خیلی زوده... امشب باهات خیلی کارا دارم

ته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: سروش ولم کن... یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیست


romangram.com | @romangram_com