#سفر_به_دیار_عشق_پارت_119

چشمام دوباره غمگین میشن

با ناراحتی میگم: سروش خودت که دیدی به زور.......

با عصبانیت میگه: آره دیدم... امشب خیلی چیزا رو دیدم... تلفنی با مانی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی... بعدش با ادا و مسخره بازی برای خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوری... بعدترش هم یه پسره ی غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد... و در آخر هم از جات بلند میشی و تنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونی

میخوام چیزی بگم که میگه: اینجوری نمیشه خونوادت زیادی بهت آزادی میدن... امشب بای.........

با ناراحتی میگم: سروش چرا چرت و پرت میگی؟

با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توی هرزه

کنترل خودم رو از دست میدمو با فریادی بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام... یه هرزه ی به تمام معنا... ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟... تو چه کاره ی منی؟... هان؟.. تو چیه من میشی؟... مادرمی؟... پدرمی؟.. نامزدمی؟... شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟... مگه نمیگی از من متنفری پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دل نامزدت... واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش... دلت واسه کی میسوزه... مطمئننا واسه ی من که نیست... برای آبروی پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه برای خونوادم آبرویی نداشتم...

سروش با دهن باز نگام میکنی

با داد میگم: اصلا میدونی چیه... من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم... من زندگی تو رو نابود کردم.. من سیاوش رو آواره ی شهر غربت کردم... من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم...

از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صدای گرفته میگم راحت شدی... حالا راحت شدی که اعتراف کردم خوب حالا برو زندگیتو کن... حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز... اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت... از اول هم چشمم دنبال سیاوش بود... پس دیگه دور و بر من نچرخ

از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... عقده ی این مدت توی دلم بود... خیلی سخته کاری نکرده باشی ولی هر لحظه هرزه خطابت کنند... تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم... نگاهی به سروش میندازم... قیافش خیلی ترسناک شده... تا به امروز اینجوری ندیده بودمش...

یه خورده ازش میترسم... با اینکه چیزی واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه... به خودم دلداری میدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خرد کنه ولی لااقل سبک شدم... خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد... در هر صورت که من رو گناهکار میدونه... پس چه فرقی میکنه من چی بگم... برای یه بار هم که شده دوست دارم سروش از دستم حرص بخوره مگه چی میشه... مگه این همه من حرص خوردم چی شد؟.... مگه این همه من غصه خوردم کسی بهش برخورد؟... مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟... دیگه بریدم... این همه سال به امید سروش نشستم که برگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزه میدونه... دیگه ظرفیتم پر شده... بعد از این همه سال توسری خوردن باز هم به هیچی نرسیدم...


romangram.com | @romangram_com