#سفر_به_دیار_عشق_پارت_118

به عقب برمیگردم که میبینم سروش با چشمهای سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادی بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردی؟

از این همه عصبانیت سروش تعجب میکنم... با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره... با این فکر ضربان قلبم بالا میره

رنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟

هنوز تو فکر عکس العمل سروشم که با حرف بعدیش انگار همه ی دنیا روی سرم خراب میشه

سروش: تو فکر کن برادرشم

پسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدی نداشتم

سروش با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ی همین داشتی بازوشو میکندی

پسره میخواد چیزی بگه که سروش با داد میگه: از جلوی چشمام گم شو تا ناقصت نکردم

پسره از ترس دو تا پا داره چند تای دیگه هم قرض میگیره و با سرعت از من و سروش دور میشه... هنوز به اون مسیری که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد سروش به خودم میام

سروش : هنوز آدم نشدی؟

با تعجب نگاش میکنم... معنی حرفاش رو نمیفهمم

وقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی... برادر من رو بدبخت کردی... من رو داغون کردی.. خونوادت رو عزادار کردی ولی هنوز همونی هستی که بودی


romangram.com | @romangram_com