#سفر_به_دیار_عشق_پارت_107

لبخندی میزنمو میگم: باز شروع کردی؟

ماندانا با جدیت میگه: مهمونی تموم شد؟

-نه بابا... هر کسی میره و میاد یه چیزی بارم میکنه

ماندانا: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردی و رو یه مبل یه نفره نشستی

پخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدی؟

با لحن بامزه ای میگه: من رو دست کم گرفتی... خودم بزرگت کردم

-من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشی

به دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفای ماندانا گوش میدم... حواسم میره پیش سروش و آلاگل

ماندانا: دلیلش روشنه عزیزم... تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی... بگو اوضاع در چه حاله؟

سروش خم شده و یه چیزی نزدیک گوش آلاگل میگه... آلاگل هم با ناز لبخندی میزنه

-نامزدش رو دیدم

با ناراحتی میگه: آشناست؟


romangram.com | @romangram_com