#اس_ام_اس_پارت_7

مامان: آتنا! بیدار شو! دیره!

من: چی چیو دیره مامان؟ خوبه خودتون می گین ساعت 12 ست! دو ساعت دیگه قراره حرکت کنیم!

مامان: خوب دوساعت دیگه ولی تا خودمونو حاضر کنیم دیر میشه!

مخصوصا با اون سرعتی که تو و آروین حاضر میشید! یعنی حلزون سریع تره! بابات که رفته حموم و خودت میدونی حموماش چه قدر طولانیه! آروین هم که اصلا و ابدا از تختش نمیاد بیرون! تو هم که لنگه ی آروین!

تو خواب با گیجی گفتم: همینه دیگه میگن خواهر کو نشان ندارد از برادر! ببین چه قدر خوب از هم پیروی میکنیم! حالا نگفتی اینا به من چه؟

مامان با صدای نسبتا بلندی گفت: نیم ساعته دارم برای تو لالایی میگم؟

من: اِ! جدا؟ د خوب اگه این طوره پس رو لالایی هات بیشتر کار کن مامان چون اصلا آدم باهاش خوابش نمیگیره!

مامان داد زد: آتنا!

مامان همیشه وقتی 1 دقیقه میگذره و من بیدار نمیشم به جاش میگه 5 دقیقه گذشته و منم همیشه از ترس این که به کارام نرسم سریع بیدار میشم الان هم از همین ترفند استفاده کرد و منو بیدار کرد!

دست وصورتم رو شستم و لباسام و ساکم و همه چیز رو جمع کردم و آماده نشستم! البته تازه ساعت 1 بود! آذین زنگ زد!

همین که جواب دادم صدای گریه رو شنیدم!

با نگرانی گفتم: آذین,آذین چی شده؟

آذین: دیوونه میگی چی شده؟ آخه تو آدمی؟ نه تو آدمی؟ بیا دم در خونتون وایستادم!

و سریع قطع کرد! وا! این چش بود؟ آهان تازه یادم افتاد! جریان سرطان! سریع چند تا از تارموهامو کندم و انداختم رو لباسام یعنی موهام داره میریزه! وای که دیوونه ای آتنا! رفتم جلو در و دیدم به ترتیب از سمت راست به چپ: آذین-ساغر-تینا-روژینا-شنیا-موژان-الناز-ژینا-ویرا-کیانا-درسا! وایستادن! همه هم چشماشون گریون! یهو همه هجوم آوردن سمتم که نزدیک بود سکته کنم!

شنیا: آتی جونم! میخوای ما رو تنها بزاری نه ما نمیزاریم! من نمیزارم!

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده! همه شون صاف وایستادن و منو نگاه کردن!

من: بابا من شوخی کردم! من و چه به سرطان؟ من جون به جونم کنن شما رو تنها نمیزارم خودم یه پا عزراییلم!: دی

همه شون یه دور همو نگاه کردن و بعد منو!

یهو آذین برزخی شد و به سمتم حمله ور شد! یا خدا خودمو می سپرم دستت! دویدم و از دستش فرار کردم! اونم دنبالم کرد! همینطور که میدوید پشت سرهم چیز بارم میکرد!

آذین: آخه دختره ی دیوونه! مرگ شوخی داره؟ با اعصاب و سلولای ما بازی می کنی؟ میدونی از دیشب هرکدوممون چه قدر گریه کردیم؟ میدونی عید کوفتمون شد؟

برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم! یا خدا! همه شون پشت سرم بودن نه فقط آذین همه شون! هر11 نفرشون!

وای به حال اونوقت که منو بگیرن! خدا خودت اون روز رو نیار! فقط میدویدم! آخرش هم گیرم انداختن و تا تونستن منو زدن! منم که با بدنی کبود ازشون با شوخی و خنده خداحافظی کردم! ولی خدایی قیافه هاشون خیلی خنده دار بود وقتی که فکر می کردن من سرطان دارم! داشتم در اتاقم رو باز میکردم که یه اسمس برام اومد!


romangram.com | @romangram_com