#اس_ام_اس_پارت_6
تو رفتیو اما ، دادی یادمو
مثله تو باشم ، من با آدما
سخته بد شدن ، ولی من عوض شدم
تو دروغ گفتیو ، من بلد شدم
ببینم نیستم مثله قدیم
فکرتم دیگه از سر پرید
[آرش AP]
دیگه پات نمیشینم ، برات نمی میرم
وقتی نیستی پیشه من ، سراغت نمیگیرم
به نبودت عادت کردم ، دروغاتو باور کردم
تورو از تو قلبم کَندَن ، روتو چشامو میبندم
میبندم
همینطور وسطای اهنگ بود که یادم افتاد بچه ها رو اذیت نکردم!
چنان تو جام تکون خوردم که آروین برگشت سمتم و گفت: تو باز دیوونه شدی؟
نیشخندی زدم و سریعا صفحه ی گوشیم رو باز کردم! رفتم رو وایبر! همه ی بچه ها جوابمو داده بودن: وای خدا نکنه این چه حرفیه میزنی و تو نمیمیری و ما که یه آتنا بیشتر که نداریم! براشون نوشتم: بچه ها ببخشینم! میدونم از دستم ناراحت میشید که چرا بهتون نگفتم! ولی...نمیخواستم عیدتون رو خراب کنم ولی...من سرطان خون دارم...!
و براشون فرستادم! خدایا من چه قدر مرموضم! بیچاره ها الان باور می کنن!
هندزفری رو از تو گوشم در اوردم و از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه ی مامانی دویدم! رفتم تو و دیدم رو مبل نشسته! پریدم بغلش و سفت ماچش کردم!
من: سلام مامانی جوووونم! آخرش تو به من نگفتی دوست پسر میخوای برات جور کنم یا نه؟
مامانی اول لبشو گاز گرفت و بعد خندید و گفت: بس کن دختر جون کم منو اذیت کن!
اون شب ،شب خیلی خوبی بود! خیلی خیلی خیلی خوش گذشت! ساعت اطراف 3 و 4 شب بود که برگشتیم خونه!
وقتی داشتیم بر می گشتیم مامان و خاله تصمیم گرفتن که فردا صبح که نه الان خود صبحه! فردا ظهر ساعت 2 حرکت کنیم سمت شمال! خسته و کوفته افتادم تو تختم و بدون این که لباسام رو دربیارم گرفتم خوابیدم! وای که چه خوابی بود!
ساعت اطراف 12 ظهر بود که از خواب بیدار شدم! صدای ساعتی به اسم مامان بود که اسرار داشت بیدار بشم!
romangram.com | @romangram_com