#اس_ام_اس_پارت_45

نیشم باز شد و دندونام افتاد بیرون!

من: از کجا فهمیدی؟

الناز: هه! خانوم من ده ساله دوستتم بعد تو برگشتی میگی از کجا فهمیدی؟ آخه من تو رو نشناسم کی بشناسه؟ هان؟ لابد بی اف ت!

یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: ببند! من رفتم در ضمن سر خَر نمیخوام کار داشتین گوشیم هست!

الناز نیششو باز کرد و گفت: نه معلومه خیلی دلت می خواد تنها باشی! بع با یه حالت شیطون ادامه داد: من چه میدونم شاید بیرون که رفتی تنها نباشی!

و ابروشو بالا بالا انداخت!

چشم غره رفتم بهش و زدم تو سرش!

من: خدافظ!

الناز: خدا داریوش!

زیر بارون آروم آروم قدم میزدم! چشمم افتاد به یه نیمکت! روش نشستم!

چشمامو بستم و ذهنم رو خالی کردم! برام شعر میومد! شروع کردم به خوندنش!

به ترنم بهار

به شوق خداحافظی در یادت می مانم

در کنار جنگل سبز قدم زدن را فراموش کردم

در کنار ساحل دریا دیدن را فراموش کردم

زیر آسمان آبی قلب ها در انتظارم

به خدا می سپارمت و بس

و در پایان مرگ...

شعر رو با صدای بلند میخوندم و حالت غمگینی تو این بارون پیدا کرده بود!

با تموم شدن شعر ناخداگاه قطره اشک سمج رو گونه ام راهشو پیدا کرد و من بعد از سال ها بغض سردم رو آزاد کردم و گریه کردم!

چشمام هنوز بسته بود!

پلکام لرزید


romangram.com | @romangram_com