#اس_ام_اس_پارت_15
کلی عکس گرفتیم با آنیتا و همه ی عکسامونو خاله شیلان گرفت! از عکاسی متنفر بود و من و آنیتا هم شرط بندیه سَرِ بازی چلسی و یونایتد بردیم و این شرط رو براش گذاشتیم! عصبی شده بود از دستمون و من و آنیتا هم هی بِهِش میخندیدیم!
بعدش آران پسرش رو که 11 سالش بود با رهاد پسرِ خاله شیرین و گفته بود بهم بگن که ازشون عکس بگیرم! مطمئن بودم خواسته حرصشو خالی کنه از بچه ها عکس گرفتم و رو به آران گفتم برو بگو به مامانت: تو که میدونی من از عکس گرفتن خوشم میاد پس به جای تلافی کردن کارتو بکن و تو رویاهات منتظر برد چلسی باش!
همیشه با آنیتا دوست داشتیم توی این کوه این بالا تو سردی هوا و بارونی ش بگردیم دنبال جاهای دیگه نه این که فقط راه مستقیم رو بریم! همیشه از جاده های پیچ واپیچ رد می شدیم!
واسه همین ما یه مخفی گاه داشتیم! البته مخفیگاه نه یه جاییی بود که بقیه بهش دید نداشتن! شاید باور نکنید ولی تمام عشق من و آنیتا از اومدن به شمال برا همین مخفیگاهه بود! اون جا که میگم یه جای پرت وسط جنگله! یعنی همه از کنارمون رد می شدن ولی ما رو نمیدیدن ولی ما به بقیه دید داشتیم! این مخفیگاه یه درخت بود خیلی عجیب چون دو تا تنه داشت که انتهاشون بهم وصل می شد و شبیه یه تاب بود که رو زمینه! همیشه اونجا رو تنه مینشستیم!
کلی عکس هم می گرفتیم! تصمیم گرفتم با آنیتا درباره ی دوست ناشناس حرف بزنم! الان فرصت خوبی بود!
آروم گفتم: آنیتا؟
جوابمو نداد! چشماشو بسته بود و تو هپروت سیر می کرد! این بار با صدای بلندتری صداش زدم: آنیتا!
بازَم جوابمو نداد!
-آنیتا!
داد زدم-آنیتا!
سریع برگشت طرفم و گفت-بله؟ بله؟ چرا داد میزنی؟
من-چرا هرچی صدات میزنم جوابمو نمیدی؟ کجایی؟ سفر در هپروت شمالی خوشگذشت؟
آنیتا که حالا چشماش می خندید خنده ی ریزی کرد و گفت-ببخشید حالاامر بفرما!
من: می خواستم درمورد چیزی اَزَت مشورت بخوام!
آنیتا-ما که همیشه مشاور مدرسه ی موش هاییم!
پروووو به من میگه موش!
من-آنیتا اذیت نکن دیگه گوش کن!
آنیتا-باشه خوب ، بگو!
شروع کردم و همه چیزو توضیح دادم! از دو رقم اشتباه شماره تا همین دیشب!
آنیتا رفته بود تو فکر! بعد چند دقیقه ای برگشت طرفمو گفت: گوش کن آتنا...اگه این پسره میخواست از تو سو استفاده ای بکنه میگفت می خوام ببینمت در حالی که این پسر به تو گفته اسماتونم به هم نگید! اگه یه کمی فکر کنی میبینی هیچ قصد بدی نداشته! هرچی بوده درست بوده! پس نگران نباش!
به حرفای آنیتا فکر کردم...راست می گفت...هیچ قصدی نداشته...
آنیتا گذاشت تو فکر خودم باشم...
romangram.com | @romangram_com