#روزای_رویایی_پارت_9


مهران با نگاهش برام خط و نشون کشید، یا خدا این نگاه مهران یعنی بذار بریم خونه برات دارم !صدای عمو اردوغان مانع از فکر کردنم به نگاه مهران شد.

-بهرام جان چه‌خبر؟؟؟خیلی دلم برات تنگ شده بود.

-سلامتی اردوغان جان.منم خیلی دلتنگت بودم، راستی پسرت آراد بود دیگه؟کجاست؟

-آره شرکتش چند تا کار داشت نتونست بیاد.

-باشه خب موفق باشه.

-میگم ماشاالله مهران و بهار چه بزرگ شدن.

-آره فکر کنم وقتی تو رفتی مهران سه سالش بود و بهار یک سال‌.

-آره همینطور بود، بهار جان رشتت چیه دخترم؟

-مهندسی عمران!

-تو چی مهران جان؟

-با اجازتون من دندانپزشک هستم !

-اوه چقدر جالب آتریسا دختر من هم دانشجوی دندانپزشکیه و دوسال دیگه درسش تموم میشه !

بعد از صحبت‌های معمولی درباره شغل و این چیزا سکوت کردم و ترجیح دادم فقط شنونده باشم ! عمو اردوغان از سال‌های دور از ایران و دلتنگی هاش می‌گفت و هر از گاهی هم اشکی که از گوشه چشمش می‌چکید رو با انگشتش می‌گرفت، از پسرش می‌گفت که خودسر شرکت زده و حاضر نشده پدرش توی شرکتش سهامی داشته باشه ! حرفاش جالب بود . کمی بعد آتریسا که در سکوت به حرف‌های پدرش گوش می‌کرد رو به پدرش گفت:

-بابا اگه اشکالی نداشته باشه چند دقیقه بهار جان رو ببرم توی اتاقم، البته اگه مایل باشه!

و رو به من لبخند زد.چشمای مشکی و پوست سفیدش تصاد قشنگی رو در چهرش ایجاد می‌کرد ، بیشتر شبیه خارجی‌ها بود تا ایرانی‌ها !

عمو اردوغان با لبخند گفت:

-باشه دخترم حتمأ.ببخشید بهارجان سرت رو درد آوردم با حرفام.

-خواهش می‌کنم اختیاد دارید.

دست آتریسا رو گرفتم و باهم به سمت اتاقش رفتیم .

-من آترسا هستم!


romangram.com | @romangram_com