#روزای_رویایی_پارت_8
-آره، ایول مامان خوب بلدی بیدار کنی بهار رو.مگه اینکه تو بتونی از پس این بچه بر بیای.
بدون توجه به مزخرفهای مهران صبحونم رو خوردم، بابا و مهران با هم رفتن بیرون.
بعد از صحبت های معمولی با مامان رفتم تو اتاقم و در رو بستم.چقد بیکاری بده اه حوصلم پوکید.با بیحوصلگی دراز کشیدم و به این فکر کردم که استخدامم میکنن یا نه؟
یه دفعه صدای مامان رو شندیدم که صدام میزد:
-دخترم بیا کارت دارم.
-اومدم مامان.
-بیا کمکم کن نهار درست کنم.
-باشه.
فکر خوبی بود آشپزی یکم سرگرمم میکرد.یکی دو ساعت بعد، هم ناهار آماده بود و هم سفره چیده شده بود.بابا و مهران هم برگشته بودن.
با کمک مامانم سفره رو جمع کردم و رفتم بالا، یکم با گوشیم ور رفتم و بعد خوابیدم.بیدار که شدم ساعت پنج بود.تقه ای به در خورد و در باز شد:
-دخترم حاضر شو بریم.
-مامان تورو خدا من نمیام.
-ااا دخترم حاضرشو.
فکر بدیم نبود اینجوری بهتر از بیکاریه.کت و شلوار کرمی سیاهم رو پوشیدم و موهام رو بالای سرم بستم.آرایش ملایمی کردم و کیف دستیم رو با مانتوم برداشتم و رفتم پایین.فکر کنم همه منتظر من بودن.
-من آمادهام.
-پس بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.تو ماشین هم فقط به حرف های مامان، بابا و مهران گوش کردم.ماشین روبه روی خونهای با نمای سفید توقف کرد، غرق تماشای نمای خونه بودم که با صدای مهران به خودم اومدم:
-نمیخوای پیادهشی خانم مهندس؟
پیاده شدم و پا به پای مهران پشت سر مامان و بابا حرکت کردم.حیاط بزرگ و زیبایی داشتن.قسمتی از حیاط پر از گل های مختلف و رنگارنگ بود، وسطشون تاب کوچیکی نصب شده بود.در توسط یک دختر جوان با یونیفرم سفید و سرمهای باز شد.بعد از اینکه با احترام بهمون سلام کرد.ازمون خواست که مانتو و کیفمون رو بهش بدیم مانتوم رو دادم دستش.به محض رسیدن به نشیمن یک زن و مرد میانسال و دختری جوان رو دیدیم.انگار کتایون خانم و عمو اردوغان بودند و اون دخترم فکر کنم دخترشون بود.نگاهی به مهران کردم و متوجه نگاه مهران به اون دختر شدم.نیشگونی از بازوی مهران گرفتم که صدای دادش بلند شد.خودمم خندم گرفته بود، با صدای بابا نگاهم به طرف اونا کشیده شد:
-چی شد پسرم؟
-هیچی بابا.
romangram.com | @romangram_com