#روزای_رویایی_پارت_68
-یه لیوان آب.
-بهتون گفتم که!
-نمیدونم حس میکنم شما میزبانید.
به طرف یخچال رفتم و لیوان رو دادم دستش و اخم غلیظی کردم، به لیوان نگاهی کردم که گفت:
-اه دختر شبیه برج زهرماری!این چه قیافهایه که گرفتی؟اینجوری آب از گلوم پایین نمیره ها!
-خب به من چه،اینقدر ادا در نیار بگیر آبت رو بخور!
-باشه ولی جدی اینجوری نمیتونم،لبخند بزن که من راحت باشم.
«وای خدایا از دست این پسر دیوونم کرده،انگار بچست»
درحالی که لیوان رو بطرف دهنش میبرد لبخند مصنوعی دندون نمایی زدم با فکری که تو سرم داشتم از حالت خودم خندم گرفت که یکدفعه آراد هر چی آب دهنش بود رو پاشید روی صورتم.
تو اون حالت فکر میکردم که از گوشام آتش و از مغزم دود بلند میشه با صدای آراد از افکارم بیرون اومدم:
-وای بهار تو این حالت چقد مسخره شده بودی!
حرفش رو زد و رفت بیرون!
آبی به صورتم زدم و با دستمال پاکش کردم.بقیه وسایل رو بردم و روی میز چیدم.
همه رو صدا زدم که بیان برای شام،صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم،مشغول غذا خوردن بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.
سرم رو بلند کردم و با دیدن قیافه آراد اخمام توی هم رفت.
بعد از تموم شدن غذا با کمک ساناز و آتریسا ظرفا رو جمع کردیم و شستیم.بعد از تموم شدن کارامون رفتیم هال و پیش بقیه نشستیم.
نگاهم رو توی جمع چرخوندم،همه باهم مشغول بودن مهران آتریسا از یک طرف،ساناز و آرمانم از یک طرف مونده بودیم من و آراد.
گوشیم رو در آوردم و قفلش رو باز کردم که صدای اساماسش بلند شد.
به اسم فرستنده نگاهی انداختم که چشمام قد یک نعلبکی شد.
مگه میشه؟
مگه داریم؟
romangram.com | @romangram_com