#روزای_رویایی_پارت_67
-نظرتون چیه؟
قبل اینکه بذارم اونا حرفی بزنن خودم گفتم:
-جدی؟خب بهسلامت سفرتون بی خطر!
صدای خنده عمو مصطفی بلند شد،همونطور که میخندید گفت:
-دخترم شماهاهم میاین!
«وای خدای من نه،من با این هیولا برم سفر!عمرا!باید هر جور باشه بپیچونمش»
-راستش عمو این آقای رستگارم میدونه کارای شرکت خیلی ریخته رو سرم یه پروژه مهم دستمه خیلی عجله هم داره،نمیتونم بیام!
نگاهی به آراد انداختم تا خواستم اشاره کنم که هیچی نگه حرفش رو زد:
-نه بابا جون احتمالا خانم ستوده بهونه میخواد که نیاد وگرنه نه کار زیاد داره و نه این پروژه اینقدر عجله داره!
یعنی الان چاقو میخوردم خونم در نمیومد؛چشمام رو روی هم گذاشتم و هیچی نگفتم.دیگه هیچ راهی برام نمونده بود مجبوری قبول کردم.
پا شدم و به آشپزخونه رفتم ظرفارو برداشتم که به نهار خوری برم،همین که برگشتم با دیدن آراد زهر ترک شدم.
-چرا شبیه اجنهها وارد میشی؟
-شرمنده خانم ستوده نمیدونستم انقد ترسو هستید!
-حوصله کل کل با تو یکی رو دیگه ندارم،بگید ببینم چی میخواید؟
-اومدم یه لیوان آب بخورم!
-تو یخچال هست.
پشتم رو بهش کردم و رفتم میز ناهار خوری رو چیدم و برگشتم آشپزخونه،دوباره با سر و طرح آراد روبهرو شدم!
«این پسره از رو نمیره نه؟من جای این بودم یک کلمه حرف نمیزدم!»
چشمام رو بستم ونفسم رو با صدا فوت کردم:
-اینبار چی میخواید!؟
romangram.com | @romangram_com