#روزای_رویایی_پارت_66

-آقای رستگار!

دستش رو آورد که چایی رو برداره،چایی رو به‌طرف خودش خم کرد و چایی رو روی خودش ریخت.دوقدم عقب رفتم چون که می‌دونستم عمدا این کار رو کرد معذرت خواهی نکردم.با صدای مامان از فکر بیرون اومدم:

-دخترم چرا داری نگا می‌کنی؟پسرم رو راهنمایی کن که بره لباساش رو تمیز کنه!

متعجب به مامان نگاه کردم و"باشه"ای گفتم.به‌طرف آراد برگشتم که با لبخندش مواجه شدم،بلند گفتم:

-بفرمایید آقای رستگار!

معذرت خواهی کرد و با قدم های بلند و استوار حرکت کرد، منم پشت سرش رفتم.به سالن رسیدیم، نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست صداش زدم:

-مهندس رستگار؟

سر جاش ایستاد و به‌طرفم برگشت:

-چیه؟

-به لفظ حرف زدنتون توجه نمی‌کنم ولی این چه کاری بود کردید؟

-مگه چیکار کردم!؟ تازه اولاشه.

-دیگه می‌خواستی چکار کنی؟

-خانم ستوده این اتفاقی بود و مقصرش شما هستید،شما چایی رو روی من ریختید حرفم دارید؟الان به جای این حرفا باید معذرت خواهی کنید.

-اتفاقی؟معذرت خواهی؟به همین خیال باش.

-عیبی نداره این بار رو چشم پوشی می‌کنم حالا اجازه می‌دید برم تو!؟

چپ چپ نگاش کردم و پشتم رو بهش کردم.

«معذرت خواهی!من از پدر پدرمم معذرت خواهی نمی‌کنم تو کی باشی که معذرت خواهی کنم ازت؟واقعا این پیش خودش چی فکر کرده که مثل دخترای دیگه هرچی گفت به حرفش گوش می‌کنم؟یا اینکه با این کاراش و رفتاراش ع*ا*ش*ق*ش میشم؟آره جون خودش!»

توی این فکرا بودم که حلال زاده پیداش شد.بدون هیچ حرفی جلوتر از اون راه افتادم.وقتی که داخل شدپمیه چیزی توجهم رو جلب کرد.آرمان و ساناز،مهران و آتریسا پیش هم نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن!منم رفتم نشستم.

با نگاه‌های مهران و خنده های آتریسا می‌فهمیدیم که این دوتا بهم علاقه دارن! با صدای عمو مصطفی همه نگاه‌ها به‌طرفش جلب شد.

-خب بچه‌ها قراره که پس فردا یعنی چهارشنبه همه بریم شیراز!

مامانم اینا نگاهی به من انداختند و لبخندی زدن و مامان پرسید:

romangram.com | @romangram_com