#روزای_رویایی_پارت_65


-بله

سرم رو بلند کردم و نگاهی به آراد انداختم که متعجب به اطراف نگاه میکرد.در اون لحظه به شدت خندم گرفته بود شبیه منگلا شده بود,با این فکرم بلند خندیدم که نگاه آراد به سمتم کشیده شد انگار فهمیده بود که به اون می‌خندم چشم غره‌ای رفت و اخماش رو توی هم کرد.

توی دلم با خودم گفتم:

«وای چقد ترسیدم انگار بچه می‌ترسونه،این چرا همیشه اخم کرده!چه مرگشه!؟ وا بهار به توچه!تکلیفم با خودم روشن نیستا!»

پا شدم و رفتم آشپزخونه که چایی بریزم!

به آراد که رسیدم نگاهی به من و سینی دستم انداخت و با پوزخند روی لبش گفت:

-من چای کم رنگ نمی‌خورم خانم ستوده!

-خب؟

-عوض کنید برام!

-امر دیگه‌ای ندارین؟‌‌

-نه می‌تونی بری

-منو با خدمتکار خونتون اشتباه نگیرید لطفا!

-این چه حرفیه.

-پس لطفا برش دارید

-وا نمی‌خورم زوره؟باید برام عوضش کنید!

چشمام رو روی هم گذاشتم و دندونام رو روی هم ساییدم و به سرعت اون‌جا رو ترک کردم.سینی رو روی میز گذاشتم و خودمم روی صندلی نشستم.

«اه این پسر پیش خودش چی فکر کرده که خدمتکارشم!

»چایی رو ریختم، روسریم رو یکم جلو کشیدم و به هال رفتم.جلوی آراد ایستادم،این‌بار لبخندی مرموز روی لبش بود،با همون لبخند نگاهی به چایی انداخت و آروم گفت:

-از شما انتظار نداشتم خانم ستوده این دیگه چه چایی‌ایه؟

محکم و جدی گفتم:


romangram.com | @romangram_com