#روزای_رویایی_پارت_64

با دستش دستم رو فشرد.با صدای در هر دو ساکت شدیم.همه بلند شدیم دوباره مهران در رو باز کرد عمو اردوغان اینا وارد شدن از تعجب چشمام قد یه نعلبکی شد.

چیزی که ازش میترسیدم واقعی بود اونجور که معلوم بود آراد رستگار پسرعمو اردوغانِ. به سمت در رفتم بعد از ورود عمو اینا یه آقا و خانمی وارد شدند که فکر کنم پدر و مادر آرمان باشن. آقای مصطفی و خانم سارا رستگار.بهشون خوش امد گویی گفتم و منتظر موندم.

در آخرم آرمان و آراد وارد شدن.

-سلام آقای رستگار خوش اومدید!

-سلام خانم ستوده خیلی ممنونم.

بعد از آرمان آراد داخل شد با مهران سلام و احوال پرسی کرد به من که رسید اخم کرد و گفت:

-نمی‌خوای خوش آمد بگی!؟

چپ چپ نگاهی بهش انداختم:

-خوش اومدی

چیزی نگفت و جلوتر راه افتاد مهران بهم نزدیک شد:

-بهار!تو با رئیست مشکل داری!؟

-ای بابا نگید رئیس,هیچ مشکلیم باهاش ندارم.

-باشه ماهم بریم زشته نباشیم.

-آره‌.

رفتم و پیش ساناز و آتریسا نشستم. آتریسا ذوق زده جوری که همه بشنوند گفت:

-وای بهار نمی‌دونی چقد خوشحال شدم که فهمیدم همکار داداشم تویی!

آراد و آرمان متعجب نگاهی بین منو آتریسا رد و بدل کردن و آراد پرسید:

-مگه شما همدیگر رو می‌شناسید!؟

به جای من آتریسا جواب داد:

-وا داداش!عمو بهرام دوست قدیمی و صمیمی بابا هستش دیگه!

-جدی؟

romangram.com | @romangram_com