#روزای_رویایی_پارت_63
-باشه من باید قطع کنم کاری نداری؟
-نه برو فعلا
-میبینمت خداحافظ.
گوشی رو روی میز گذاشتم و ادامه غذام رو خوردم.بعد از تموم شدن بلند شدم و رفتم اتاقم و رو به ساناز گفتم:
-کسی نیاد خب!؟
-باشه
در رو بستم و وسایلم رو روی میز آماده کردم.
لپ تاپ رو روشن کردم و یک سره رفتم ایمیل هام رو چک کردم.کارای این پروژهای که دستمه خیلی سخته چون که زمین ها رو من ندیدم ولی آراد که دیده بود اطلاعات مورد نیازم رو بهم داد ولی بازم خیلی سخته.
پا شدم وسایلم رو روی میزم حاضر کردم و شروع کردم.
به صندلی تکیه دادم نگاهی به کارم انداختم:
_ای وای خدای من هنوز خیلی مونده...!
به ساعت روی میز نگاهی انداختم حاضر شدم سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم بیرون ترجیح دادم از پله ها پایین برم! با سرعت به طرف خونه روندم.
در رو باز کردم و داخل شدم زیر لبی"سلام"ی کردم و یک سره رفتم بالا لباسام رو عوض کردم و رفتم آشپزخانه برای کمک به مامان.
خسته و کوفته روی کاناپه نشستم نگاهی به ساعت انداختم نزدیکای ساعت 8:00 بود.الان بود که برسن پاشدم و به اتاقم رفتم لباسام رو با شومیز سفید و شلوار کرمی عوض کردم موهام رو بالای سرم بستم و روسری کرم رنگی سر کردم.
خط چشمی کشیدم و ماتیک صورتی زدم.تو آیینه نگاهی به خودم انداختم و رفتم بیرون همزمان با بیرون رفتن من صدای زنگ در بلند شد مهران پاشد ودر رو باز کرد خانواده عمو علی بودند.بعد از خوش آمد گویی رفتم و پیش ساناز نشستم.
ساناز نگاهی بهم انداخت و گفت:
-چیزی شده!؟
-نه فقط استرس دارم!
-وا!استرس برای چی؟
-نمیدونم!
romangram.com | @romangram_com