#روزای_رویایی_پارت_62
-ساناز والا...
-بهار،گفتم پاشو بریم
-باشه
از جام بلند شدم روسریم رو جلو کشیدم گوشی رو برداشتم و باهم بهطرف آسانسور رفتیم؛دکمه آسانسور رو زدم تا بالا بیاد.
در آسانسور رو باز کردم و رفتیم داخل که آراد و آرمان هم همزمان با ما سوار شدن،قبل از اینکه باز کسی بپرسه دکمه رستوران رو زد.یادم افتاد که گوشیم خاموش بود از جیبم درش آوردم و روشنش کردم سه تماس بیپاسخ داشتم از مهران نگران مسیجام رو چک کردم که دوبار برام پیام فرستاده بود.″بهار زنگ بزن بهم زود″و″بهار کارم مهمه کجایی تو دختر″ نگران رفتم روی مخاطبین و شمارش رو گرفتم.
یک بوق
دو بوق
سه بوق...
جواب نمیداد،چند بار دیگه زنگ زدم ولی فایدهای نداشت.نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه ساناز که متوجه ناراحتیم شد جلو اومد و سکوت رو شکست.
-بهار چیزی شدە؟
با این حرف ساناز هم آراد و همچنین آرمان به طرفم برگشتن آرمان پرسید:
-خانم ستودە اتفاقی افتادە؟
-ها..بله نه مهم نیست
آراد نیشخندی زد و روش رو برگردوند. آسانسور ایستاد و آرمان در رو برای ساناز باز کرد و هردو رفتن آراد خواست که بره نذاشتم و جلو تر راه افتادم:
-خانم ها مقدمتر اند!
اخم غلیظی کرد و رفت منم کنار ساناز نشستم که آرادم روبه روم کنار آرمان نشست.داشتم نهار میخوردم که موبایلم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش انداختم:
-جانم داداش
-کاری داشتی بهار!؟
-نه تو زنگ زده بودی منم جلسه بودم برای همین نتونستم جواب بدم!
-آها هیچی بیخیال حل شد.
بیتوجه به نگاه های خیره آراد و آرمان ادامه دادم:
romangram.com | @romangram_com