#روزای_رویایی_پارت_61


-به شما چی؟اعتماد کنید!؟یعنی تا این حد!؟آقای رستگار مواظب حرف زدنتون باشید صرفا جهت اطلاع این پروژه دست منِ و هیچکس حق نداره تو کارم دخالت کنه!

حرفم رو زدم و بدون منتظر موندن حرفش به اتاقم رفتم.آخه انسان تا این حد بی شخصیت!اه حالم از این آدم به هم می‌خوره چی فکر کرده پیش خودش؟پسرِ بیشعور،با صدای ساناز از افکارم بیرون اومدم.

-هییی!کجایی تو دختر؟

-ساناز حوصله خودمم ندارم بخدا.

-چرا؟

-بیخیال بیا بشین یکم حرف بزنیم حوصلم پوکید!

-باشه،راستی برای شب چی می‌پوشی!؟

-چه مشکل بزرگی ساناز!عادی دیگه مثلا چی بپوشم؟

-نه دیگه این مهمونی فرق داره!

-مثلا فرقش کجا بود؟

-ناسلامتی رئیست میاد.

با کلمه رئیس خندم گرفت.

-هه رئیس!!!

-ای بابا توهم!

لبخندی زدم.

به ساعت روی میز نگاهی انداختم و روبه ساناز گفتم:

-نمیری نهارتو بخوری!؟

متعجب نگام کرد: -مگه تو نمیای!؟

-نه حال و حوصله ندارم!

-ای بابا بهار چت شده توهم لج نکن پاشو پاشو بریم.


romangram.com | @romangram_com