#روزای_رویایی_پارت_6
تماس رو قطع کرد، مامانم همونطور که به طرفمون میومد پرسید:
-کی بود؟
-اردوغان.
-ا برگشته؟
-آره برای فردا شبم دعوتمون کردن.
-ا چه خوب ولی ما باید دعوت میکردیم.
رو کردم سمت بابا و گفتم:
-اردوغان دیگه کیه؟
-دوستم عزیزم، چند سال پیش رفتن ترکیه.نگفتی چیکار کردی؟
-هیچی قراره تماس بگیرن باهام.
-خوبه، فردا شب همه میریم خونه اردوغان.
وای نه من حوصله مهمونی رو ندارم، با قیافهای گرفته گفتم:
-میشه من نیام؟
-نه بابا جان زشته بعد از سالها دعوتمون کردن باید باشی.
-ولی بابا من...
-ولی و اما و اگر نداریم بهار باید بیای.
اه بابا من الان حوصله خودمم ندارم چه برسه به مهمونی.بیتوجه به حرفای مامان و بابا رفتم بالا.
سردرد بدی داشتم یه مسکن خوردم و روی تختم دراز کشیدم.از لیست آهنگای مورد علاقم یکی از آهنگارو انتخاب و پلی کردم و چشمام رو بستم.
با صدای مامانم از افکارم بیرون اومدم.
-بهار بیا نهار مادر.
-اومدم مامان.
romangram.com | @romangram_com