#روزای_رویایی_پارت_5
همینطور که توی کشوی لباسام دنبال یه دست لباس راحت بودم گفتم:
-قراره باهام تماس بگیرن.
مامان لبخند مهربونی زد و گفت:
-انشاالله تماس میگیرن عزیزم.حالا تا ناهار دو سه ساعت وقت هست، بیا صبحانه بخور مادر صبحم هیچی نخوردیا.
-اشتها ندارم مامان میخوام بخوابم.
خودم رو پرت کردم روی تخت و پتو رو تا گلوم بالا کشیدم.از پنج صبح بیدار بودم تا حالا.همین که چشمام رو بستم به خواب رفتم.
*****
به ساعت نگاه کردم لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین.عصر بخیری گفتم و کنار مهران نشستم.
بابا به محض ورودم به سالن پذیرایی گفت:
-دخترم چیشد؟چک...
صدای گوشیش مانع از حرف زدنش شد:
-بله؟
-....
-اردوغان!کی برگشتی؟
-...
-خوبه،خوبه!
-.....
-اونام خوبن سلام میرسونن.
-...
-باشه،باشه،فعلا.
romangram.com | @romangram_com