#روزای_رویایی_پارت_4

وارد آسانسور شدم و زل زدم به تصویرم توی آیینه.

من بهار ستوده،با ٢۴ سال سن و دارای مدرک معماری از دانشگاه تهران، الان در به در دنبال کار می‌گردم.سوار ماشینم شدم و استارت رو زدم.

صدای گوشیم منو از افکارم بیرون آورد، تماس رو وصل کردم:

-جانم ساناز؟

-سلام بر بهار خانم.

-سلام چطوری عزیزم؟خوبی؟

-اینارو ول کن بگو ببینم چکار کردی!

-وای ساناز نپرس.

-چرا؟؟؟مگه چیشد؟

-هیچی قراره باهام تماس بگیرن‌.

-خب پس انشاالله به زودی شاغل میشی خانم مهندس.

-ساناز من پشت فرمونم نمی‌تونم حرف بزنم، حاضر شو میام دنبالت.

-نه عزیزم نمی‌تونم بیام حال مامانم زیاد خوب نیست!

-باشه پس فعلا.

تماس رو قطع کردم، پام رو روی پدال گاز فشردم و با سرعت بیشتری به‌ سمت خونه حرکت کردم.

مسیر شرکت تا خونه رو با این فکر که چجوری از زیر بار سوالات مامان و بابا و مهران در برم سپری کردم.بالاخره رسیدم خونه،کلید رو انداختم تو در و در رو باز کردم.با صدایی آروم سلام کردم و خواستم برم اتاقم که بابام صدام زد:

-بهار دخترم چکار کردی؟

با بی‌حالی جواب دادم:

-هیچی بابا خیلی خستم من میرم اتاقم.

و دیگه فرصت حرف زدن رو بهشون ندادم و از پله ها بالا رفتم.مامان در حالی که آروم با خودش حرف می‌زد از پله ها بالا اومد، در اتاق رو باز کرد و گفت:

-چی‌شد بهار؟چرا انقدر پکری؟

romangram.com | @romangram_com