#روزای_رویایی_پارت_58
-بابا اتفاقی که اگه بیوفته نابودم میکنه تویی!بابا اگه یه ذره فقط یه ذره برات مهمیم برو،برو و شانست رو امتحان کن!
-این چه حرفیه دخترم معلومه که مهمی.
-نه بابا اگه مهم بودم به حرفم گوش میدادی همین یه چیز رو ازت میخوام بابا لطفا بهخاطر من!بهخاطر مامان،مهران برو!لطفا
-باشه دخترم ولی باید راجبش فکر کنم
-بابا اینکه فکر کردن نمیخواد
-ولی....
-بابا توروخدا
-باشه
از خوشحالی جیغ بلندی کشیدم و خودم رو انداختم بغل بابا بعد از مدتی خودم رو بیرون کشیدم و رفتم پیش مهران نشستم.نگاهی پر از تحسین بهم انداخت لبخندی زدم که باعث شد اونم بخنده.نگاهی به مامان انداختم که چشماش پر از اشک بود به گمونم این اشک،اشک ناراحتی نبود از خوشحالی گریه می.کرد.یک دفعه مامان انگار اینکه چیزی یادش اومده باشه صدام زد:
-راستی بهار برای فردا شب خانواده آقای رستگار هر دو خانواده هم آراد هم آرمان با خانواده عمو علی رو دعوت کردم.
با این حرف مامان لبخند روی لبم کمرنگ شد و جاش رو به اخم داد.یعنی قراره فردا شب با آراد روبهرو بشم البته روبهرو شدن رو که میشم ولی حتی شبم میخوام ببینمش؟وای نه خدای من.
مهران نگاهم کرد و پرسید:
-چیه بهار؟مشکلی داری؟
همونجوری که اخم کرده بودم جواب دادم:
-نه چه مشکلی!؟
-خوبه همینجوری گفتم.
بخاطر بابا نمیخواستم ناراحت باشم سعی میکردم فقط لبخند بزنم.
بعد از همنیشنی خانوادگی تصمیم گرفتم که بخوابم با گفتن″شب بخیر″ی بلند شدم و رفتم اتاقم در رو قفل کردم و رو تخت ولو شدم اینقدر خسته بودم همین که چشمام رو بستم خوابم برد.
بلند شدم.آبی به دست و صورتم زدم و حاضر شدم طبق معمول بعد از خوردن صبحانه رفتم شرکت اینبار ساناز زودتر از من اومده بود شرکت با سرعت بهطرفم اومد:
-بهار؟بهار؟
-چیشده ساناز!؟
romangram.com | @romangram_com