#روزای_رویایی_پارت_57


متعجب نگاهی بهش کردم.

-چی؟من؟

-آره

-ا..چیزه منو مهران یه چیزی فهمیدیم که فکر کردیم مامانم باید بفهمه.مامان بابا..بابا سرطان ریه داره!

با این حرف چشمام رو بستم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که با حرف مامانم هر سه‌مون متعجب نگاهش کردیم.

-می‌دونستم!!

چشمام قد یه نعلبکی شده بود.

-امروز صبح فهمیدم و می‌دونستم که شما دوتا هم می‌دونستید.

بابا سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:

-حالا چرا این موضوع رو مطرح کردید؟؟

این دفعه مهراب جواب داد:

-چون که ما امروز با دکترت حرف زدیم و گفت که باید هرچه زودتر برای شیمی درمانی برید آلمان،بابا خواهش می‌کنم اعتراض نکنید اگه من اگه بهار براتون مهمه اصلا ما رو ول کن بخاطر مامان بابا بیاید بریم باشه!گ؟

-ولی پسرم تو‌ از کجا دیدی سرطان اونم از نوع بد خیمش درمان بشه؟

-دیدیم ولی کم بابا لطفا بیا بریم.

این‌بار مامان هم ازش اصرار کرد ولی بابا فقط روی حرف خودش بود.

بعد از اصرار های مکرر همه بلند شدم و سفره رو‌ چیدم. شام رو خوردیم ظرفارو تو ظرف شویی گذاشتم و رفت پیش بقیه.خیلی می‌ترسیدم از این‌که بابام رو از دست بدم حتی یک ثانیه هم نمی‌تونم به نبودنش فکر کنم، من بدون بابام هیچی نیستم هیچی. زندگی بدون بابا برام هیچ معنی نداره تو این فکرا بودم که حس کردم چشمام خیس شدند.با صدای بابا چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم:

-دخترم!اتفاقی افتاده!؟چرا گریه می‌کنی!؟

اشکام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. با صدایی که بغض توش معلوم بود جواب دادم:

-نه ولی اگه قرارِ بیوفته من نابود میشم.

-چی‌شده دخترم؟


romangram.com | @romangram_com