#روزای_رویایی_پارت_56
-سلام مامانی.سلام بابا جون
هر دو جواب دادن:
-سلام دخترم،خوش اومدی
-مرسی مهران کجاست؟
-از وقتی که اومده تو اتاقشه بیرون نیومده.
-جدی؟پس منم لباسام رو عوض کنم بیام
از پله ها بالا رفتم و جلوی در اتاق مهران ایستادم در زدم و با شنیدن"بفرمایید"دستگیره رو کشیدم و وارد شدم.
-سلام داداش.
-سلام بهار جان.
-داداش من الان با بابا حرف میزنم پیش مامان
-باش منم میام
-خب پس لباسام رو عوض کنم بریم پایین.
بعد از عوض کردن لباسام رفتم پایین همه نشسته بودن انگار منتظر من و مهران بودن.رفتم روی کاناپه نشستم چند دقیقه بعد مهرانم اومد و کنار من نشست نگاهی بهش انداختم که بابا حرفی زد:
-چیشده بچه ها؟مشکوک بهنظر میاید.
مامانمم نگاهی بهمون انداخت، مهران تک سرفهای کرد و شروع کرد:
-راستش باید یه چیزی بهتون بگیم!
مامان و بابا متعجب نگاهی بهمون انداختند و منتظر ادامه حرف مهران موندند مهران ادامه داد:
-مامان این چیزی که میخوام بگم یکم ناراحت کننده است ولی اصلا نگران نباش خب!
مامان نگاهی به بابا انداخت و شروع کرد:
-پسرم بگو دیگه جون به لبم کردی!
-راستش....راجب به بابا است..بهار من نمیتونم بگم تو بگو!
romangram.com | @romangram_com