#روزای_رویایی_پارت_53
با سر سلامی کردم و رو به ساناز گفتم:
-بگین ببینم داشتین به چی میخندیدید؟
تا ساناز خواست لب باز کنه آرمان جواب داد:
-هیچی بیکار بودیم گفتیم یکم بگیم و بخندیم
-پس اینطور اگه اینجوری من مزاحتون نمیشم
-نه نه این چه حرفیه خانم ستوده من داشتم میرفتم،خب فعلا.
آرمان رفت مونده بودیم منو ساناز نگاهی به ساناز انداختم لبخندی زدم و وارد اتاقم شدم مداد و کاغذی برداشتم و شروع کردم به کار کردن به ساعت نگاه کردم نزدیک چهار بود تلفن رو برداشتم و عدد پنج به ساناز وصل شد.
-سانازجان میشه یه پرس غذا برام بیاری!؟
-اره چرا نشه الان میارم.
تلفن رو سرجاش گذاشتم و به صندلی تکیه دادم به هنرم نگاهی انداختم عالی بود حرف نداشت داشتم خودم رو تحسین میکردم که در باز شد و ساناز با یه سینی جلوم ظاهر شد.سینی رو کنار گذاشت و طراحیم رو برداشت.
-بهار این چیه؟
-قرار بود یه نمونه از کارام رو به آراد نشون بدم تا اگه جنابعالی کارم رو قبول داشتن پروژه جدید و بدن به من
-خیلی خوبه.
از اتاق بیرون رفت مشغول خوردن نهارم بودم که دوباره در زده شد و منشی آقا آراد وارد شد.
-سلام خانم ستوده ظهرتون بخیر آقا مهندس گفتند که طراحی رو ازتون بگیرم.
-بیا اینجاست بردار
همین که خواست برش داره پشیمون شدم با سرعت بلند شدم:
-نه نه!وایسا خودم میارم
-آخه مهندس گفتند که الان ببرم براشون
دستش رو نزدیک آورد برش داره که دستش به لیوان آب من خورد و آب ریخت رو کاغذ،جیغ خفیفی کشیدم اوج عصبانیتم بود،حس بدی داشت من چند ساعت رو این کار که بودم.دختره از ترس من چند قدم عقب رفت و با ترس به حرف اومد:
romangram.com | @romangram_com