#روزای_رویایی_پارت_51


و منتظر هیچ جوابی ازش نشدم و راه افتادم جلوی در اتاق ساناز جلوم رو گرفت همه چی رو براش تعریف کردم،خسته و کوفته مشغول خوردن قهوه‌ام شدم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاهی بهش بندازم تماس رو وصل کردم:

-بله؟

-بهار دخترم چطوری؟

-سلام مامان خوبم شما خوبید؟

-خوبم دخترم زنگ زدم یه چیزی بهت بگم!

-جانم مامان می‌شنوم؟

-شماره خونه آقا آراد رو برام بگیر!

-برای چی مامان!؟

-می‌خوام دعوتشون کنم.

نیم متر از جام پریدم،چشمام قد یه نعلبکی شده بود.

-ااا...چیزه مامان لازم به این کار نیست.

-نه دخترم زشته.هم خانواده آقا آراد و هم خانواده آقا آرمان بیان یا شماره خونشون رو ازشون بگیر خودم باخانواده‌شون حرف بزنم!

-باشه مامان.

-خب دیگه دخترم دیگه به کارات برس فعلا‌.

تماس رو قطع کردم.کلافه نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم ساناز جلوی در بود به محض دیدنم متعجب پرسید:

-چیه چی شده چرا باز اخمات رفت تو هم!؟

-هیچی مامان می‌خواد خانوادهٔ آراد و آرمان رو دعوت کنه.

لبخندی زد که بیشتر رو اعصابم بود یه چشم غره بهش رفتم:

-توهم نیشت رو ببند.

قهقه‌ای زد:


romangram.com | @romangram_com