#روزای_رویایی_پارت_50
کیفم رو برداشتم و گوشی رو در آوردم به مهران زنگ زدم و بهش اطلاع دادم که من دارم میرم،دکمه آسانسور رو زدم تا بیاد بالا.
دکمه پارکینگ رو زدم. توی آیینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم چقدر بی.روح بودم امروز چشمام قرمز قرمز شده بودند در آسانسور باز شد و بیرون اومدم. سوار ماشین شدم و حرکت کردم بعد از نیم ساعت جلوی مطبش بودم، بازم به مهران زنگ زدم که گفت نزدیکه قطعش کردم.یکم بعد مهرانم رسید باهم داخل شدیم.زنی مشغول گوشیش بود که به گمان منشی باشه جلوتر رفتم"سلام"ی کردم.
-سلام خوش اومدین.
-ما با دکتر قرار ملاقات داشتیم
-یه لحظه.
چند ثانیه منتظر موندیم با"بفرمایید داخل"منشی وارد شدیم.استرس تمام بدنم رو فرا گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم واقعا نمیدونستم.
تقهای به در زدیم و با شندین"بیا"هردومون وارد شدیم.با اشاره دکتر روی صندلی نشستیم با تک سرفه دکتر نگاه هردومون به.طرفش کشیده شد.
-خب نمیدونم باید از کجا شروع کنم همونطور که شماها هم میدونید آقای ستوده سرطان ریه دارند اونم از نوع بدخیمش.شماها تحصیل کردهاید خوب میدونید که سرطان بدخیم هیچ درمانی نداره ولی یک دکتر در آلمان هست که تونسته خیلی از افراد سرطانی رو به زندگی برگردونه ولی متاسفانه پدر شما اینو نمی.خواد اون نمیخواد شماها بدونین که سرطان داره برای همینم نمیخواد که برای شیمی درمانی بره آلمان.به عنوان یه دکتر فقط میتونم همین اطلاعات رو در اختیارتون بذارم،همچنین ازتون میخوام که پدرتون رو به هر قیمتی که هست راضی کنید تا بره.
نگاهی به مهران کردم که با اشاره بهم گفت که بیرون منتظرش باشم،بعد از پنج دقیقه اونم با دکتر بیرون اومد خداحافظی کردیم و بهطرف پارکینگ حرکت کردیم.سکوت بینمون رو شکستم:
-مهران باید به بابا بگیم که ما میدونیم و باید راضیش کنیم که بره آلمان.
نگاهی بهم کرد:
-آره عصر که رفتیم خونه بهش میگیم.
-پس فعلا خداحافظ.
-مواظب خودت باش فعلا.
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.سوار آسانسور شدم همزمان با باز شدن در آسانسور پنج نفر روبهروم ظاهر شدند 2مرد و 1زن همراه با آراد و آرمان.آراد با دیدن من اخماش توی هم رفت.همه با تعجب به من خیره شدند که آرمان شروع به حرف زدن کرد و با ترکی منو معرفی کرد.
لبخندی زدم که آراد بیشتر عصبانی شد یکی از مرد ها به حرف اومد:
-سیزدن گوروشمکدن چوخ موتلو اولدم(از دیدن و آشنایی شما خوشحال شدم)
-بن دا(منم)
بعد از آشنایی با هم خداحافظی کردن و رفتند.به سمت اتاقم قدم برداشتم که با صدای آراد متوقف شدم.بهطرفش برگشتم که شروع کرد:
-خانم ستوده پس فردا دوباره جلسه داریم امیدوارم که بتونید حضور داشته باشید!
-اگه خدا بخواد هستم
romangram.com | @romangram_com