#روزای_رویایی_پارت_48
-نه اصلا خبر نداره که ما میدونیم فقط وقتی داشت با دکترش حرف میزد حرفاشون رو شنیدیم.
-من باهاش حرف میزنم.
-نه عمو جان نمیخوام بابا بفهمه که این موضوع رو میدونم فردا با مهران میریم با دکترش حرف میزنیم.
-باش دخترم هرجور راحتی،راستی شغل جدیدت مبارک و بهخاطر استخدام ساناز خیلی ازت ممنونم.
به ساناز نگاهی کردم:
-خیلی ممنون عمو جان.
ساناز پرید وسط حرفمون:
-بهار فردا سرکارم نمیای؟
-چرا چرا میام.
-خوبه.
بعد از خوردن چایی و شیرینی بلند شدم کتم رو پوشیدم و بعد از خداحافظی رفتم بیرون. ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه روندم.با صدای زنگ موبایلم از افکارم بیرون اومدم نگاهی به صفحهٔاش انداختم مهران بود هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و تماس رو برقرار کردم.
-جانم مهران؟
-کجایی بهار؟
-تو راهم،چطور؟
-هیچی اومدی برات تعریف می کنم فقط زود باش.
تماس رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم.فکر کنم میخواد راجب بابا حرف بزنه.کلید رو توی در چرخوندم همه نشسته بودن کم کم داشتم نگران میشدم یکم جلو رفتم سلام کردم و نشستم هیچکدوم چیزی نگفتن تا اینکه خودم حرف زدم:
-چیزی شده؟
همه نگاه ها به طرفم برگشت که مامان جوابم رو داد:
-نه عزیزم چی بشه؟
-همینطوری پرسیدم من خستم میرم بخوابم شب همگی خوش
بلند شدم برم که مهرانم باهام اومد رفتیم اتاقم در رو قفل کردم و وقتی مطمئن شدم که هیچکس اونجا نیست به مهران اشاره کردم که شروع کنه.
romangram.com | @romangram_com