#روزای_رویایی_پارت_47


-نه مامان.

بابا سرش رو به‌طرفم چرخوند:

-باش دخترم برو.

"خداحافظ"ی کردم و سوییچ ماشین رو برداشتم.‌ به‌سرعت به‌طرف مقصد مورد نظر حرکت کردم.تو راه ترافیک شدیدی به وجود اومده بود کلافه شیشه ماشین رو پایین کشیدم انگار تصادف شده بود.بعد ده دقیقه‌ راه باز شد.به مقصد که رسیدم ماشین رو پارک کردم.پیاده شدم و زنگ در رو زدم در توسط ساناز باز شد،با هم وارد شدیم.

مامان و باباش منتظر نشسته بودن."سلام"ی کردم و به‌طرفشون رفتم با مادرش رو بوسی کردم و کنار ساناز نشستم.جو خیلی سنگین بود هیچ‌کس حرفی نمی‌زد تا اینکه عمو سکوت رو شکست:

-دخترم چیزی شده؟

من که تا اون موقع سرم پایین بود نگاهی به‌طرف عمو انداختم و اشک تو چشمام جمع شد و جواب من فقط سکوت بود که دوباره عمو حرف زد:

-دخترم بابات بهت گفت؟

با دستم مانع از پایین اومدن اشکام شدم:

-بابا چیزی نگفت خودمون فهمیدیم

-مامانت...

-نه عمو به مامان چیزی نگفتیم ولی مهران خیلی وقت بود فهمیده منم امروز مهران بهم گفت

-دخترم اصلا جای نگرانی نیست.

ساناز نگاهی به هردومون انداخت و معترض گفت: -ای بابا چرا رمزی حرف می‌زنید؟بگید ماهم بدونیم چی شده دیگه.

-بابام...س..سرطان ریه داره اونم از نوع بدخیمش

با این حرفم یک قطره اشک از چشمم چکید.ساناز جلوتر اومد و دستش رو روی دستم گذاشت:

-عزیزم خب احتمال خوب شدنش هست.

-هست احتمالش هست ولی بابا نمی‌خواد شیمی درمانی بشه.

عمر پرید وسط حرفمون:

-خودش گفت؟


romangram.com | @romangram_com