#روزای_رویایی_پارت_46

همون‌جور که اشکام رو پاک می‌کردم گفتم: -آره درسته ولی چجوری!؟

-اینو منم نمی‌دونم

-من می‌گم اول با دکترش حرف بزنیم بعد یه جوری راضی میشه

-آره فردا باهم میریم،میام دنبالت

-باشه..

باید یه جوری گوشی بابا رو بر می‌داشتم تا شماره دکتر رو بردارم.به بهانه‌ای مهران بابا رو صدا زد از شانس خوب من بابام گوشیش رو جا گذاشت.برش داشتم و قفلش رو باز کردم.رفتم توی مخاطباش شماره رو توی گوشی خودم ذخیره کردم،از مخاطبین بیرون اومدم با صدای پای بابا زود قفلش کردم.هم مهران هم بابا با هم دیگه اومده بودن با صدای مامانم بلند شدم و سفره رو چیدم.بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره رفتم روی کاناپه نشستم.با اشاره به مهران فهموندم که گوشیش رو برداره شماره رو براش اس‌ ام‌ اس کردم و مشغول شکوندن تخمه شدم.حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم و رو تاب حیاط بشینم.

گوشیم رو برداشتم ژاکتم رو پوشیدم و رفتم حیاط. به‌طرف تاب حرکت کردم و روی تاب نشستم.سرم رو به طرف آسمون بلند کردم،چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

با صدای گوشیم از افکار کودکیم بیرون اومدم،بی حوصله جواب دادم:

-بله؟

-سلام بر بهار خانم گل.

-چطوری سانازی خوبی؟

-تو خوب باشی خوبم

-ولی من اصلا خوب نیستم.

-چرا؟چی‌شده؟

-نمیشه پشت تلفن گفت فردا برات تعریف می‌کنم

-نه همین الان حاضرشو بیا خونهٔ ما

-باش،فعلا

تماس رو قطع کردم و به‌طرف در خونه حرکت کردم.مامانم چایی گذاشته بود روی میز رفتم پیششون نشستم و یک لیوان چای داغ نوشیدم.رفتم بالا لباسام رو با یک شلوار لی و مانتو سرمه‌ای عوض کردم شال سرمه‌ایم رو سرم کردم.به نشیمن رفتم:

-مامان بابا من میرم خونه ساناز.

مامان نگران جواب داد:

-خیر باشه دخترم اتفاقی افتاده!

romangram.com | @romangram_com