#روزای_رویایی_پارت_45


-زیاد مهم نیست دخترم ولی اگه بیوفته دست مامانتون...

-مگه اون برگه چیه؟

-چیزه دخترم فکر کنم شماها هم باید از این موضوع خبر دار بشین.

پس چیزی که ازش می‌ترسیدم داره اتفاق میوفته،خدای من.

من...من نمی‌خوام مریضی بابا رو از زبون خودش بشنوم خدایا.صدای بابا باعث شد نگاهم به سمتش کشیده بشه.

-بچه‌ها شما خوب می‌دونید که من از مقدمه چینی خوشم نمیاد برای همینم میرم سر اصل مطلب.خب...خب من...

صدای گوشیش مانع از ادامه دادن حرفش شد نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون منم از فرصت استفاده کردم و کاغذی که مهران بهم دادو نگاه کرد.

درسته خودش بود.

همون برگه‌ای که بابا دنبالش می‌گشت.

برگه آزمایشش،

درست بود بابا سرطان داشت.

سرطان ریه!

بابا سرطان ریه از نوع بدخیم داشت.

نتونستم خودم رو کنترل کنم به آغوش مهران پناه بردم.اشکام سرازیر شدند.

یک‌دفعه صدای بابا به گوشمون رسید،مهران منو از آغوشش بیرون کشید و دستم رو گرفت به در نزدیک شدیم صدای بابا واضح‌تر شد:

-آقای دکتر من می‌خوام که مهران و بهار رو از این موضوع آگاه کنم و همون‌طور که بهتون گفتم خانومم نباید هیچی بفهمن.

گریم شدت گرفت دستم رو رو دهنم گذاشتم که صدام بیرون نره و به ادامه حرفای بابا گوش کردم:

-آقای دکتر هیچ سرطانی درمان نداره مخصوصا نوع بدخیمش،بیخودی تا آلمان برم که چی بشه؟مثلا فقط خانوادم رو اذیت می‌کنم.تصمیمم عوض شد نه به مهران میگم نه بهار.

مهران نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:

-باید یه جوری به بابا بفهمونیم که می‌دونیم سرطان داره تا بتونیم راضیش کنیم که برای شیمی درمانی بره آلمان.


romangram.com | @romangram_com