#روزای_رویایی_پارت_44
برای خوشحالی بابا لبخندی زدم ولی چه فایده وقتی لبخند از ته دل نبود.دوباره نگاهی به مهران کردم که عمیقا تو فکر بود.صداش زدم که چشماش رو از نقطهای که بهش دوخته بود برداشت.
-چیزی شده مهران؟
-نه
-باشه
-مامان بابا من و بهار می ریم بالا یه کاری داریم تا موقع شامم صدامون نزنید.
مامان نگران نگاهی به هردومون کرد و پرسید:
-بچهها چیزی شده؟
هول شدم نمیدونستم چی بگم که مهران نجاتم داد:
-نه مامان جان باید چی بشه فقط حرفای خواهر و برادرانه داریم
-باشه پسرم پس برید
دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید.در اتاقش رو باز کرد.وقتی داخل شدیم در رو بست و بهطرف میز مطالعهاش رفت یکی از کشوها رو باز کرد و یکه کاغذ رو در آورد و داد دستم.
-این چیه مهران!؟
-بخونش میفهمی
خواستم بازش کنم که با صدای در متوقف شدم،در رو باز کرد بابا بود زود کاغذو پشتم قائم کردم.
-پسرم میتونم بیام داخل؟
-این چه حرفیه بابا؟شما اختیار دارید
داخل شد و روی یکی از صندلیا نشست:
-بچهها شما یک برگه رو روی میز کار من ندیدید؟
با مهران نگاهی بهم انداختیم و یک صدا گفتیم:
-نه بابا جان.
-اون برگه مهمه که چند روز دنبالشین بابا؟
romangram.com | @romangram_com