#روزای_رویایی_پارت_43


نگاهی به مهران کردم که نگران نگام میکرد،مجبور بودم به بابا دروغ بگم برای اولین بار...

مجبور بودم به‌خاطر سلامتی خودش بهش دروغ بگم.

-ا...چیزه بابا...با مهران یکم درد و دل کردیم دیگه...

-باشه دخترم فهمیدم عزیزم

-من برم اتاقم لباسام رو عوض کنم

دیگه منتظر جوابشون نموندم و سریع رفتم بالا به دنبال منم مهران اومد جلوی در اتاق دستم رو گرفت.

-آفرین آبجی کوچولو همین‌طوری ادامه بده تا نه مامان و نه بابا از این موضوع بویی نبرن،خب؟

-باشه

در اتاق رو باز کردم و داخل شدم پشتم رو به در کردم و اشکام سرازیر شد برای چندمین بار.

همون‌طور که اشکام رو پاک می‌کردم لباسامم با لباسای راحتی عوض کردم گوشیم رو از کیفم در آوردم و رفتم بیرون که همزمان با من مهرانم از اتاقش بیرون اومد.به‌طرفم اومد دستم رو گرفت و بـ ــوسه‌ای به پیشونیم زد و با هم رفتیم پایین

داشتم میوه پوست می‌کندم که با صدای سرفه‌ی مکرر بابا دستم رو بریدم و به‌طرفش رفتم یه لیوان آب برداشتم و دادم دستش هنگام سرفه کردنش صدای خس خس سینه‌اش هم میومد که یکی از علائم سرطان اند.رفتم آشپزخانه چسبی به دستم زدم و برگشتم سر جام بابا رنگش پریده بود نمی‌تونستم ناراحتی بابا رو تحمل کنم،یکم جلوتر رفتم:

-بابایی خوبی؟

-خوبم دخترم خوبم چیز نگران کننده‌ای نیست پرنسسم

بدون هیچ حرفی برگشتم سرجام.سرم رو به‌طرف مهران چرخوندم که نگران به بابا نگاه می‌کرد‌. سکوت بدی حاکم بود هیچکس حرف نمی‌زد ترجیح دادم که خودم سکوت رو بشکنم:

-راستی برای سانازم کار پیدا کردم.

مامانم نگاهی بهم انداخت:

-جدی؟چه خوب،حالا چه کاری؟

-منشی خودمه

بابام نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد:

-هنوز سر کار نرفته استخدام کردی


romangram.com | @romangram_com