#روزای_رویایی_پارت_42
و تبدیل به هق هق شد.مهران از جاش بلند شد اومد روی صندلی کنار من نشست یکی از دستاش رو از دستم در آورد و باهاش اشکام رو پاک کرد ولی هیچی نمیفهمیدم.پدرم دنیای من بود.
با صدای مهران چشمام رو از نقطهای که بهش چشم دوخته بودم گرفتم و تو چشماش دوختم چشمای مهرانم خیس بود.دستم رو بیشتر فشرد
-بهار خواهر گلم،عزیزم گریه نکن دیگه ما باید قوی باشیم عزیزم باهم هردومون یه راه حل پیدا میکنیم،بهار خواهری گریه نکن دیگه بابا خوب میشه من مطمئنم بابا قویه،مقاومت میکنه.
-مهران یه سوال میپرسم راستش رو بهم بگو
-جانم خواهری؟
-س..سر..سرطان بابا...بد...بدخیمه؟
یکم من من کرد و فشار دستش رو روی دستم بیشتر کرد:
-متاسفانه...آره
دیگه حتی نای حرف زدن هم نداشتم،نمیتونستم بیماری بابا رو تحمل کنم،برام غیرقابل باور بود نبودن بابا،حتی...حتی فکر کردنشم برام غیرقابل باوره،خدایا چکار کنم.
گریم شدت گرفته بود دستم رو از دست مهران بیرون کشیدم و بهطرف در دویدم خودم رو به ماشین رسوندم مهران پشت سرم اومد با پشت دست اشکام رو پاک کردم رو کردم به مهران اشکای اونم پاک کردم:
-آره...آره مهران ما باید قوی باشیم بابا به بودن ما نیاز داره ما نباید ضعیف باشیم.باید بر خدا توکل کنیم همه دست به دست هم میدیم و با این مریضی میجنگیم.باید هرچه زودتر برای درمان بابا اقدام کنیم.
-اره بهار درست میگی..آفرین خواهر جون حالا بیا برگردیم که اونام نگران نشن خب!؟
-بریم
هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه،جلوی در خونه بودیم اشکام رو پاک کردم،چشمام قرمز بود نگاهی به مهران کردم اونم همونطور بود.
هر دو پیاده شدیم خواستم زنگ رو بزنم که مهران نذاشت،کلید رو توی در چرخوند و در رو باز کرد.هم مامان و هم بابا تو نشیمن نشسته بودند."سلام"زیر لبی کردیم،خواستم برم اتاقم که با صدای بابا سر جام ایستادم.
-دخترم روز اول کاریت چطور بود؟
بهطرفش برگشتم چشمام دوباره پر از اشک شد با دستام مانع از ریزششون شدم.
-خوب بود بابا جون
-دخترم تو گریه کردی!؟
-نه بابا جون چطور؟
-پس چرا چشمات قرمزه
romangram.com | @romangram_com