#روزای_رویایی_پارت_38

-آقای رستگار مگه نگفتم در بزنید،باز چی می‌خواید؟

صدایی نشنیدم برگشتم که با لبخند آرمان و ساناز رو‌به‌رو شدم.وایی نه آبروم رفت.

-آ...آقای رستگار...چیزه...ببخشید فکر کردم آقای آراد...یعنی آقای رستگار هستین.

معلوم بود به‌زور داشت خودش رو کنترل می‌کرد که نخنده:

-این چه حرفیه خانم ستوده راستش ایشون داشتن دنبال شما می‌گشتن دیگه گفتم تا این‌جا راهنماییشون کنم

-آها..ساناز جان...چیزه مگه بهت نگفتم این اتاقه...چرا آقای رستگار رو به زحمت انداختی؟

ساناز چشماش اندازه یه نعلبکی شده بود.واقعا دیدنی بود.

-این چه حرفیه خانم ستوده،با اجازتون من دیگه برم

-بازم ممنونم آقای رستگار

به محض رفتن آرمان ساناز به‌طرفم اومد:

-هی تو چقد دروغگو شدی الان پیش خودش چه فکرایی می‌کنه خدا می‌دونه.

-هیچ فکری نمی‌کنه میدونم،حالا بیا بشین یه چیزی بخوریم

-نه نمی‌خواد من چکار کنم؟

-باید بریم پیش مهندس آراد رستگار

-آها..پس پاشو بریم

دستی به کت و دامنم زدم در رو باز کردم و به سمت اتاق مهندس حرکت کردیم.جلوی در اتاق منتظر موندیم تا منشی بهش خبر بده،با گفتن"بفرمایید داخلِ"منشی تقه‌ای به در زدم و وارد شدیم مهندس روی صندلیش نشسته بود و پشتش به ما بود،تک سرفه‌ای کردم ولی انگار نه انگار مجبور شدم حرفم رو بزنم.

-مهندس رستگار!

-بله؟

-راستش من اومدم...

-زود برید سر اصل مطلب چون می‌خوام یکم استراحت کنم.

-جلوی مهمون زشته،اونم برای مهندس رستگار!

romangram.com | @romangram_com