#روزای_رویایی_پارت_37


-سلام مهران جان چطوری؟

-خوبم آبجی جون،تو چطوری؟چطور می‌گذره؟

-منم خوبم،خیلی خوبه مهران اصلا حرف نداره

-خوبه عزیزم

یک دفعه در توسط آراد باز شد

-عزیز دلم الان باید قطع کنم بعدا حرف می‌زنیم خداحافظ.

-باشه خواهری فعلا.

تماس رو قطع کردم و برگشتم به‌طرف آراد:

-من که هیچ صدایی نشنیدم!

-اومدم که بگم...

-نگفتم که برای چی اومدین توجه کنید"من که هیچ صدایی نشنیدم!"

-یعنی الان می‌خواید برم بیرون در بزنم باز بیام تو!؟یعنی شما اینو می‌خواید؟

-بله،دقیقا خیلی خوب فهمیدید"آقای رستگار"

-خانم ستوده...

-آقای رستگار

معلوم بود که به مجبوری این کار رو می‌کنه،بیرون رفت و در زد"بیا توی"ی گفتم که اومد تو لبخندی پیروزمندانه روی لبم جا خوش کرد.

-می‌شنوم آقای رستگار

-داشتم رد می‌شدم گفتم بهتون خبر بدم که فردا یک جلسه مهم داریم

-بله خبر دارم

پوزخندی زد و بیرون رفت.من چرا گفتم خبر دارم،چیزی نمیدونستم،نکنه پوزخندش برای اون بود،نه بابا حالا هرچی ولش کن اصلا مهم نیست.صندلی رو چرخوندم رو به پنجره که باز یه دفعه در باز شد،باز این اینجوری اومدتو.


romangram.com | @romangram_com