#روزای_رویایی_پارت_36

جلوی پنجره ایستادم، نفس عمیقی کشیدم:

-پسرِ رو ببین از روز اول منو چی فرض کرده بهم دستور میده،هه،فکر کرده منم مثل اونای دیگم که هرچی دلش خواست بهم بگه.حالا من باید کی رو بیارم برای منشی،اه،لعنتی انقد اعصابم خورد شده بود نمی.دونستم چی می‌گفتم.

برگشتم پشت میز یه دفعه یاد ساناز افتادم،آره خیلی خوبه لبخندی زدم و تصمیم گرفتم که باهاش تماس بگیرم.گوشیم رو برداشتم و روشنش کردم سه تماس بی پاسخ از ساناز،دو تماسم از مهران،اول به ساناز زنگ زدم:

-جانم بهار؟

-سلام ساناز،چطوری عزیزم خوبی؟

-خوبم تو خوبی؟

-منم خوبم

-شرکتی؟

-آره زنگ زدم برای این‌که یه چیز بهت بگم

-بگو می‌شنوم

-ا...چیزه...این‌جا...

-بگو دیگه

-باشه،این‌جا به منشی احتیاج دارم زنگ زدم که بگم می‌خوای بیای؟

-چی؟

-یواشتر دختر

-معلومه که آره

-پس زود‌ حاظر شو و بیا

-باشه باشه آدرس رو بفرست برام خداحافظ

-خداحافظ

آدرس رو براش فرستادم و همون‌طور نشسته بودم،که یاد مهران افتادم به اونم زنگ زدم:

-به به بهار خانم

romangram.com | @romangram_com