#روزای_رویایی_پارت_34

-آره واقعا حرف زدن با بهار و ساناز خیلی خوبه.

من و ساناز پیش همدیگه نشستیم ولی این‌بار آتریسا و مهران پیش هم نشسته بودند،با ساناز همزمان نگاهی به هم کردیم و خندیدیم، یکم که به حرف‌هاشون توجه کردم فهمیدم دارن راجب رشته آتریسا حرف می‌زنن دیگه بیخیال اونا شدم و با بقیه سرگرم حرف زدن شدم.

بعد خوردن میوه بلند شدند که برن بعد از بدرقه‌شون در رو پشت سرم بستم، منو مهرانم خداحافظی کردیم و رفتیم بالا یه دفعه با صدای مهران ایستادم:

-بهار صبح ساعت چند می‌ری سر کار؟

-6:30چطور!؟

-پس با هم دیگه می‌ریم

-باشه داداشی

رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم، ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.

دوش گرفتم و حاظر شدم، کت و دامن گردوییم رو پوشیدم و موهام رو بالای سرم بستم.روسری سیاهم رو سرم کردم، کیف دستی سیاهم رو در آوردم؛ گوشیم و کارتم رو توش گذاشتم،رژ قرمزم رو زدم و خط چشمی کشیدم و رفتم پایین.

مامان، بابا و مهران نشسته بودن"سلام"ی کردم و نشستم به زور چای یه لقمه خوردم، مهران که دید چیزی نمی‌خورم بلند شد منم باهاش بلند شدم خداحافظی کردیم و رفتیم.

سوار ماشین که شدیم دستم رو به‌طرف ضبط بردم و یه آهنگ پلی شد.مهران ماشین رو جلوی در شرکت نگه داشت به طرفش برگشتم و"تشکر"کردم و مهران در جوابم گفت:

-خواهش می‌کنم آبجی کوچولو، موفق باشی خانوم مهندس

و لبخندی زد و اشاره کرد که پیاده‌شم.پیاده شدم و متنظر ایستادم تا مهران دور شد برگشتم به‌طرف در ورودی شرکت و نفس عمیقی کشیدم، وارد شدم و به‌ سمت آسانسور قدم برداشتم دکمه طبقه سوم رو زدم و منتظر موندم.آسانسور ایستاد و بیرون رفتم.اولین قدمم رو که گذاشتم یه خانم شیک و خوش تیپ به‌طرفم اومد و شروع کرد:

-سلام فکر کنم شما باید خانم بهار ستوده باشید،درسته!؟

-بله خودمم،بفرمایید!

-من رو آقای مهندس رستگار فرستادند که به اتاقتون راهنماییتون کنم.

-بله بفرمایید

جلوتر از من راه افتاد چند اتاق اون ور تر از اتاق مهندس رستگار اتاق من بود.در رو باز کرد و"بفرمایید"ی گفت تشکر کردم و داخل شدم

نگاهی به اتاق کردم.اتاق بزرگی بود دکور اتاق ترکیبی از رنگ‌ مورد علاقهٔ من بود؛ آبی کمرنگ و سفید.پشت میز هم یک پنجره بزرگ بود با پرده های آبی.کیفم رو روی میز گذاشتم اولین کاری که کردم به سمت پنجره رفتم،پرده رو تا آخر کنار زدم و جلوی پنجره ایستادم.خیلی خوب بود کاملا به خیابون دید داشتی.پشت میز نشستم به وسایل روی میز نگاهی انداختم همه چیزای مورد نیاز رو داشت.لبخندی زدم که تقه ای به در خورد با گفتن"بفرمایید"ی منشی آقای رستگار وارد شد و شروع کرد به حرف زدن:

-سلام خانم مهندس، آقای مهندس گفتن که بهتون خبر بدم پنج دقیقه بعد یه جلسه دارید و شما هم به‌عنوان یکی از سهامدارای شرکت باید حضور داشته باشین.

-باشه تا پنج دقیقه دیگه اون‌جام.

romangram.com | @romangram_com