#روزای_رویایی_پارت_33


هر دو باهم خندیدیم که فهمیدیم آتریسا هم اومده ساناز و آتریسا که باهم آشنا شده بودند خیلی صمیمی بودند.بعد از تموم شدن کارمون به مامان با اشاره فهموندم که میز حاضره.با تعارف مامان همه اومدن و نشستن ما سه تا هم بعد از آوردن غذا پراکنده شدیم و نشستیم.خوردن شام حدودا نیم ساعتی طول کشید.با کمک اون دوتا ظرف‌ها رو شستم و چایی بردم،داشتم به فردا فکر می‌کردم که عمو اردوغان پرسید:

-بهار جان!شنیدم که کار پیدا کردی دخترم مبارکت باشه.

با لبخند جوابشان را دادم:

-خیلی ممنون عمو جان

عمو اردوغان بحث جدید رو با مهران شروع کرده بود با پیشنهاد ساناز و آتریسا رو به بابا گفتم:

-اگه اجازه بدید ما سه تا بریم بالا‌.

-برید عزیزم ما به شماها کاری نداریم.

با این حرف اون دوتا جلوتر از من راه افتادن.

در رو باز کردم و تعارف کردم که برن تو؛ ابتدا هر دو به‌طرف میزکارم رفتن و با دیدن نقشه‌ای که تازه کشیدم هردو پرسیدن:

-کار چه مهندسیه؟خیلی خوبه!

با اخمی الکی جواب دادم:

-مدیونید اگه فکر کنید کار خودمه.

هردو هماهنگ گفتن:

-تو!

با چشم تایید کردم.بعد از تعریف های آتریسا از نقشه رو کردم بهش و گفتم:

-می‌خوای برش‌دار

-نه عزیزم می‌خوام چیکار؟

زیاد اصرار می‌کردم برش می‌داشت.بعد از کلی حرف زدن و... رفتیم پایین همه نگاه ها روی ما سه تا بود تا اینکه خاله مهناز گفت:

-مثل اینکه شما سه تا خیلی بهتون خوش گذشته؟

آتریسا به نمایندگی همه جواب داد:


romangram.com | @romangram_com