#روزای_رویایی_پارت_32

بابام لبخندی زد و جواب داد:

-آره علی جان ولی این یه سورپرایزه.

در توسط مهران باز شد همین که وارد شدن ساناز اعتراف کرد که از آتریسا خوشش میاد.

بعد از سلام و احوال پرسی گرم خانواده رستگار عمو علی که انگار از قبل عمو اردوغان رو میشناخت رو کرد بهش و پرسید:

-اردوغان تا جایی که من یادم میاد تو یه پسر هم داشتی!پس کجاست؟

-راستش درگیر کارای شرکتش بود و گفت که یه وقت ديگه خودش به خدمتتون می‌رسه.

حرف زدن اونا همچنان ادامه داشت،با صدای آتریسا به‌طرفش برگشتم.

-بهار جان!کار پیدا کردی؟

با لبخند ملیحی جوابش رو دادم:

-آره عزیزم.

-خوبه پس مبارک گلم.

-مرسی عزیزم.

بعد از مدتی سرم رو بلند کردم و متوجه نگاه‌های مهران روی آتریسا شدم به آتریسا که خیره شدم فهمیدم اونم از گوشه چشم نگاهش میکنه و می‌خنده.لبخندی روی لبم نشست که با اشاره مامانم بلند شدم و از آن‌ها دور شدم.داشتم ظرف‌هارو روی میز می‌چیدم که متوجه اومدن ساناز شدم:

-کمک نمی‌خوای خانوم خانوما؟

-چرا بیا کمک کن.

-اصلا خجالت نکشی

این حرفش رو به همراه لبخندی زد و شروع کرد به چیدن میز.

خواستم از یه چیزی مطمئن‌شم بخاطر همین رو به ساناز گفتم:

-ساناز!می‌گما تو هم متوجه نگاه‌های مهران و آتریسا شدی؟

لبخندی زد و گفت:

-آره اونم چه نگاه‌هایی بود!

romangram.com | @romangram_com