#روزای_رویایی_پارت_31


لباس هایش را پوشیده بود و منتظر نامزدش در سالن نشسته بود.در آن شلوار سیاه و پیراهن دکمه دار سفید خیلی زیبا شده بود،با صدای در بیرون رفت.

بعد از سلام و احوال پرسی هایشان هر دو سوار ماشین شدند، قرار بود این همه انتظار کبوتران ع*ا*ش*ق تمام بشود فردا عروسی "آراد رستگار با پریا رادمنش"بود و قرار بود امروز کارهای عروسی را تمام کنند.

پریا لبخند بر لب به منظرِ زیبای اطرافش خیره بود و به فردایش فکر می‌کرد و غافل از آنکه امروز روز آخرش بود، سنگینی نگاه نامزدش را روی خودش حس کرد نگاهی بهش انداخت و لبخندی ملیح نثار چهره آراد کرد.

با صدای بوق ماشین هر دو به خود آمدند،پریا از ترس جیغ بلندی زد و با چرخیدن فرمان ماشین به درهٔ بزرگی افتادند.در این حادثه پریا جان خود را از دست داد.همان روز،همان ساعت آراد خودش را نفرین کرد و از خودش متنفر شد.این آراد دیگر آراد قبل نبود با هیچ‌کس حرف نمی‌زد و تا یک ماه لب به غذا نمی‌زد.تا اینکه به ایران برگشت و تصمیم گرفت که...





با صدای آرمان از افکار سه سال پیش بیرون اومدم،با اصرار های مکرر آرمان به طرفش برگشتم و اخم غلیظی کردم:

-آرمان؟

-هان؟چیه؟

-یه بار گفتم نمی‌رم یعنی نمی‌رم پس دیگه بسه

-ولی آراد بردار من...

باصدای بلندی مانع ادامه حرفش شدم:

-دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم آرمان.

با صدای کوبیده شدن در اتاقم فهمیدم که رفت بیرون منم رفتم یه دوش گرفتم.روی مبل ها نشسته بودم و به عکس های نامزدی خیره بودم که با شنیدن تقه در خونه فهمیدم که مامان بابامم رفتن؛ روی تخت دراز کشیدم کم‌کم پلکام خسته شدن و بخواب عمیقی فرو رفتم.





بهار

بعد از تموم شدن نقشه یه دوش گرفتم و شلوار لی سیاهم رو با پیراهنی دکمه دار و کت سیاهش پوشیدم موهامم دم اسبی بالای سرم بستم.دیگه وقت رسیدن مهمونا بود در رو که باز کردم همزمان با من مهرانم اومد بیرون از اتاقش،به صورتش لبخندی زدم و با هم رفتیم پایین.زنگ در به صدا در اومد مهران رفت تا در رو باز کنه نمی‌دونم چرا ولی میخواستم به بهترین شکل ممکن باشم.

با صدای احوال پرسی خانواده نصیری به طرفشون رفتم و با همه احوال پرسی کردم،بعد کمی نشستن رفتم چایی آوردم و نشستم کنار ساناز یکم که باهم حرف زدیم باز صدای زنگ در بلند شد عمو علی یا همون پدر ساناز متعجب نگاهمون کرد و گفت:

-منتظر کسی بودید؟


romangram.com | @romangram_com