#روزای_رویایی_پارت_30

-سلام بهاری،چطوری عشقم؟

-فدات نفس تو خوبی؟

-خوبم عزیزم چه‌خبر؟

-سلامتی تو...

بعد از تموم شدن مکالمه‌مون گوشی رو زدم شارژ و برگشتم هال.هرکس مشغول کار خودش بود،تو هال فقط من بودم و من.یه‌دفعه به سرم خورد که یه طرح ساختمانی به عنوان یکی از طرح هام بکشم.دوباره رفتم بالا؛ در رو از داخل قفل کردم برگه ها و مداد ها رو از توی کشو در آوردم و روی میز گذاشتمش.

رفتم سراغ میز آرایشم موهام رو همشون رو بالای سرم جمع کردم و رفتم نشستم پشت میز کارم و شروع کردم، همهٔ فکر و ذکرم شده بود این نقشه.

مداد رو گذاشتم پشت گوشم و با کلافگی به صندلی تکیه کردم.بلاخره بعد پاره کردن سه برگ موفق شدم که نصفش رو به بهترین شکل ممکن بکشم،با صدای مامانم بلند شدم و در رو باز کردم،متعجب به میز کارم نگاه کرد:

-داری نقشه می‌کشی؟

-بله مامان جونم

-خوبه کار خوبی می‌کنی؛ اومدم که بهت بگم برای شام خانواده نصیری با خانواده رستگار میان.

-چه خوب !

-خب دیگه من مزاحم کارت نمی‌شم.

این رو گفت و رفت، واقعا خبر خوبی بود، ساناز و آتریسا هم با هم دیگه آشنا می‌شن،دوباره برگشتم سرکارم و بقیه نقشه رو کشیدم یه نگاه بهش انداختم و تو فکر فرو رفتم، یه جای این لنگه وای نه!باز اشتباه شد که؛ باید از اول بکشمش.



آراد

به سه سال قبل بازگشتم، استانبول، همین روز، روز مرگ ع*ش*ق*م که مقصرش من بودم"پریا"اون نامزدم نبود بلکه بهترین دوستم بود

مرگ پریا همش تقصیر من بود.

همون روز خودم رو لعنت کردم.از خودم متنفر شدم.هیچ وقت خودمو نمی‌بخشم، من قاتل ع*ش*ق*م هستم.





سه سال قبل

romangram.com | @romangram_com